خفف السرعه

ساخت وبلاگ

باز مظلوم نمایی کن!باز بگو گفتم نریم اونجا!آخه فیلسوف!من که با مادرت مشکلی ندارم.چی میشه یه روز اون خواهرای گوربه گوریت نیان اونجا؟هفته اگر هفت روزه اونا هشت روزاونجا پلاسن!یه روز نیان.آسمون میاد زمین؟!

مرد بلند شد رفت طرف یخچال.بطری آب خنک رو برداشت و قلپ قلپ رفت بالا.زن نگاهش کرد:

-صد دفعه گفتم اونجوری آب نخور.

مرد بطری رو پایین آورد

-بهش دهن نزدم.آخه زن، من که نمیتونم بگم شما نیاین، ما میخوایم بیایم.

زن آمد و بطری را از مرد گرفت و برد زیر آب و شست:

-به مادرت که میتونی بگی.از اون که ناراحت نمیشن.بهشون بگه این هفته تو و زنت میخواین یه دقه برین بهش سر بزنید.

مرد بلاتکلیف رفت طرف لباس هایش.زن بطری آب را گذاشت میان یخچال.توی اتاق از آشپزخانه دیده میشد:

-کجا؟

مرد، ماند.انگار کار خلافی کرده باشد و مچش را گرفته باشند.دستش را برد و شلوارش را برداشت:

-می رم خرید.یه سرم خونه مادر،ملکه من!

زن آمد دم در اتاق:

-بیخود!ملکه ات من نیستم!

-هستی بانو،هستی!

زن بلدنبودخودش رالوس کند.هیچوقت یاد نگرفته بود:

همیشه همینطوره.تا میام دو کلمه درباره خواهرات یا خانوادت حرف بزنم، در میری.

مرد لباس پوشیده بود و روبروی زن بود:

-تو بگو من چیکار کنم.شدم چوب دوسر طلا.از اون طرف اونا از این طرفم شما.

زن دستش را روی سینه ی مرد گذاشت:

-من؟!من؟!منو با اونا یکی میکنی؟!اون خواهرات یه طرف،دختراشونم یه طرف!

واز کنار زن خزید توی هال و از روی جاکفشی، سویچ ماشین را برداشت:

-حالا خوبه ما دختر خاله پسرخاله ایم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد!و خندید.

-خوبه!خوبه!صداتو بیار پایین!میخوای همه بفهمن چه خانواده ای داری؟!چرا داد می زنی؟!

مرد برگشت:

-فکر کردم تو یه طرف اتاقی!حرف بدی نزدم که!

مرد کلاهش را روی سرش جابجا کرد.

لحن زن آرام ولی عصبانی بود:

-برو...برو!اما اگه من مردم ، جنازمم روی دوش این خواهرات و اون دخترای خواهرت نمیگذاری ها!ببین کی گفتم.برو!

مرد در را باز کرد.زن انگار چیزی یادش آمده باشد:

-راستی، ناهارم نداریم.

                                                                   ***

عکس ها جلوی رویش بودند.یک جاده ی بلند و یک عالمه آدم.میان عکس یک نفر زل زده بود به دوربین.مردی سی و چند ساله با کلاهی سفید.دیگران سرشان به کارشان بود و گرم رفتن.نگاه مرد می خندید حتی شاید اگر فرصت می کرد، دستش را هم می آورد بالا و برای دوربین تکان می داد.عکس بعدی را نگاه کرد.همان جمعیت، بیشتر مشکی پوش.این دفعه از پشت جمعیت.چشم هایش را تنگ کرد.همان مرد کلاه سفید برگشته بود و زل زده بود به دوربین.این دفعه فرصت کرده بود و دستش را بالا آورده بود و سلام نظامی داده بود.روی عکس بعدی کلیک کرد.یک جمع چهل و چند نفری که جایی ایستاده بودند و به دوربین می خندیدند.چندتایی هم دست هایشان را بالا آورده و به دوربین دست تکان می دادند.یا برای نفر جلویی شاخ گذاشته بودند.بالای سرشان نوشته شده بود:موکب ام البنین.نفسش را فوت کرد بیرون که یکباره ماند.یک آدم با کلاه سفید و دورتر از عکس ایستاده بود و به دوربین می خندید.به نظرش می خندید وگرنه کلاه سفیددورتر ایستاده بود و انگار روی یک بلندی.عکس بعدی را نگاه کرد.عکس یک موکب بود با چند نفر دشداشه پوش.قهوه جوش ها روی منقل آتش بود و یکی از آن ها قهوه جوش برنجی را بالا آورده بود و به دوربین می خندید.مرد کلاه سفید فنجانی قهوه دستش بود و او هم به دوربین می خندید.

عکس بعدی همان جمع سی،چهل نفری،نذری دستشان گرفته بودند، چیزی شبیه سوپ یا آش با قاشق های سفید.مرد کلاه سفید هم یک ظرف دستش گرفته و قاشق میان دهانش بود.چهارزانو جلوی جمعیت قاشق میان دهانش می خندید.عکس ها تند و تند آمدند و رفتند...گوشی اش را برداشت:

-سلام...این مهر استاندارد کیه تو عکسات؟!

-...

نیگا کن خبرشو بده.

-...

-تو همه عکسا هسن

شاید عکس صدو... بود که نگاه می کرد.جماعتی گرد هم سینه می زدند و مردم هم گوشی هارا بالا آورده و  فیلم می گرفتند.مرد کلاه سفید گوشه ای نشسته بود و به جمعیت سینه زن نگاه می کرد و دستش روی سینه اش بود.عکس بعدی یک سفره دراز انداخته بودند و مردم سر سفره نشسته.غذا یک چیزی شبیه قیمه بود.آخر سفره مرد کلاه سفید دستش را برای دوربین تکان می داد و می خندید.تلفنش ویزویزی کرد.چشم هایش را برای خواندن پیام تنگ کرد:

-سلام.این آدمو نمی شناسم.اصلا یادم نمیاد ازش عکس گرفته باشم.شاید بچه ها بشناسنش.فردا تو نمایشگاه ازشون می پرسم.قربانت.

                                                                 *****

مرد کلاهش را آویزان کرد.خانه بوی آب گوشت می داد.بوی گرمای بخار سماور و چای دم کشیده ی هل دار.

پایش را که روی فرش گذاشت،نگاهی به جورابش انداخت که سوراخ بود.دستش را برد و پارگی را داد کف پا.این قالی ها را پدر از کاشان خریده بود.چهار دست و پا روی قالی راه رفت.

-چقد نرمن لامصّبا

-روی همین قالیا کلی خراب کاری کردی!

سرش را بلند کرد.مادر دو دستی تکیه داده بود به عصا.پیراه عنابی پوشیده بود و چهار فد گل قرمز و جوراب عنابی و جوراب مشکی:

-ست کردی مادر،چه خبره؟!

مادر چند قدم با عصا آمد و روی صندلی کنار بساط سماور نشست:

-خواهرت رنگ مو گرفت و موهامو رنگ کردم.نیگا!

و چارقدش را کمی پس کرد.موهای مادر قهوه ای بودند.همیشه قهوه ای بودند.مثل موهای خودش.چقدر بوی موهای مادر را دوست داشت وقتیکه توی میهمانی ها الکی می خوابید تا مادر بغلش کند و او سرش را روی شانه ی مادر بگذارد و بو بکشد و مادر بگوید:

-خجالت بکش خرس گنده!

و او هم زیر جلکی بخندد و بفهمد که مادر هم از خنده ی او خندیده.

-مینا خانمت چطوره؟بچه هات چطورن؟

مرد خریدهایش را برداشت و رفت طرف آشپزخانه:

-خوبن مادر الحمدلله.خوشگل شدی مادر.

تازه خرید کرده بودی مادر!اوضاع و احوال؟

صدای مرد بالاد و پایین می رفت.صدای ترق و توروق در کابینت و یخچال از آشپزخانه می آمد:

-همه چیز ردیفه!عالی.خیلی عالی.

سطل آشغال به دست از آشپزخانه بیرون آمد:مهمون داری مادر؟!

مادر نگاهش می کرد و دست برد باز کردن شیر سماور.

پارگی جورابش با هر قدم که برمی داشت بیشتر می آمد روی شست پایش.دیگر شست پا از جوراب زده بود بیرون.مرد با آرنج در اتاق را باز کردو بیرون رفت.با سطل بدون اشغال برگست و با پا در را بست.صدای آب از آشپزخانه آمد.مرد دست هایش را با شلوار خشک کرد و کنار مادر نشست.

مادر اشاره کرد به تلفن سیاه رنگ بغل دستش:

-یه زنگ بزن بگو آماده بشن.برو دنبال زن و بچه هات.ناهار آبگوشت گذاشتم.خواهرات نمیان.

مرد کلاهش را روی سرش جابجا کرد و سویچ ها را برداشت:

-چیزی لازم نداری مادر؟

-سلامت باشی فرزند، سلامت باشی.

مرد که رفت، مادر چند بارچیزی زیر لب خواند و به در فوت کرد:

-برو بره کم! برو.

                                                       *****

فردای آن روز عکس ها را در نمایشگاه چسباندند.در همه ی عکس ها یک نفر با کلاه سفید حضور داشت.صاحب عکس را هیچ کس نمی شناخت.شده بودمهراستانداردهمه عکس ها!

در آخرین عکس نمایشگاه، جمعیت سیاه پوش هم چنان می رفتند اما مرد کلاه سفید به سر ایستاده بود کنار یک تابلو وباانگشت به ان اشاره می کرد که رویش نوشته شده بود:خفف السرعة!

                       

                                                                                      حمید ابارشی، پاییز 1396

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 154 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1396 ساعت: 17:59