(به نام خدا) قاب عکس

ساخت وبلاگ

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۳۱ ب.ظ

زن کیسه به دست آهسته طول کوچه را می رفت.گاه خم می شد کیسه ی پلاستیگی را روی پنجه پا می گذاشت، خستگی می گرفت، باز راه می افتاد.پاییز ریخته بود توی کوچه. بادی نه چندان سرد می پیچید تو چادر زن و بعد می رفت می خزید بین شاخ و برگهای درخت توت کنار کوچه. زن باز ایستاد. کیسه را زمین گذاشت. پنجه زد به دیوار. چادرش یله شد. با دست آزادش گوشه آن را قفل کرد به دندان. دستی به برآمدگی شکمش کشید. لبخندی زورکی زد. غرق گل بوته های قرمز درشت و پیچ و تاب خورده که روی زمینه مشکی پیراهنش نشسته بودند، شد. ***** یک طرف اتاق پراز صدای چرخ خیاطی بود، طرف دیگر پراز دود. پدر پشت دیوار دود سرش توی پیک نیک بود. مادر دسته چرخ را نگه داشت و نالید:« بعد سه تا بچه که خدا نخواست این یکی رو می خوای بسوزونی؟» پدر با صدایی خش دار جواب داد:« چه سوختنی؟ خونه ش درست. ماشینش زیر پاش. کارش پردرآمد.چی بهتر از این.» مادر غرید:« همه اینها بخوره توی سرش. نه که زحمت می کشه. تو اون فرش فروشی روزی چند تا زن و مرد رو به روز سیاه می شونه خدا عالمه.اون اگه زن بگیر بود...معلوم نیس سرش توی چه آخوری بند بوده» پدر دستش را از میان دودها دراز کرد طرف مادرو رقصاند:« تو به این کارا کار نداشته باش. اربابمه چشمش دختره رو گرفته. منم اختیارشو دارم می خوام آتیشش بزنم.» مادر ول کن نبود:« ارباب دود و دمته.ارباب روزگار سیاه منه. میخوام بچه م بره دانشگاه نه که بره زیر دست و پای مردتیکه نره غول.» پدر بالش را از کنار دیوار برداشت پرت کرد طرفش:« خفه میشی یا خفه ت کنم.»  *****  کلاغی قارقارکنان از تیر چراغ برق پرید. زن از جا در رفت.او را تعقیب کرد. کلاغ پشت بام ها گم شد.راه افتاد. از درخت پاییز زده توت گذشت رسید به خانه.                                                             فکرکرد برای ناهارچه بپزد. یک بسته لوبیا و گوشت از یخچال درآورد انداخت توی قابلمه آب کرد گذاشت روی شعله.برنج را شست و روی صندلی نشست. دوباره نگاهی به شکمش انداخت. زمزمه کرد:«کاش مادر بیشتر مقاومت میکرد...اگرم می کرد فایده ای نداشت.بابا ترسوندش. منم ترسوند.که منو ورمیداره برای همیشه می ره.» باز و بسته شدن در و صدای لخ لخ پا به گوش زن خورد. مرد ته سیگار را زیر پا له کرد و با نوک کفشش پرت کرد طرفی.از کنار حوض که می گذشت،درخشندگی و شفافیت آب و رنگ آبی تند دیواره های حوض،چشمش را زد.یک پایش را روی لبه گذاشت. خم شد مشتی آب برداشت روی دست دیگرش ریخت.همانطور خمیده به باغچه پشت سرش و روبه رو نگاه کرد.لبخند پت و پهنی رو لبش نشست. فکر کرد چه زن با سلیقه ای نسیبش شده است. از وقتی به خانه اش آمده باغچه ها و حوض جان گرفته اند.کمر راست کرد راه افتاد.شاید نمی دانست رسیدگی به باغچه ها و عوض کردن آب حوض زن را سرگرم می کرد تا یادش برود پدرش با او چه کرد. زن یک دست به زانو دست دیگرش به میز،سنگین بلند شد.از آشپزخانه بیرون نرفته سینه به سینه ی مرد شد:« به به! سلام خانم کوچولو. چه طوری؟» گفتن کوچولو او را آزار می داد. یادش می انداخت زن چه مردی شده که به سن، زمین تا آسمان با او فاصله دارد. به اکراه جواب سلام را داد. دوباره برگشت به آشپزخانه. مرد دلخور روی مبل ولو شد.رو به آشپزخانه داد زد:« یک اسنکان چای می یاری؟» با سینی چای و یک بشقاب بیسکوئیت کنار مرد نشست. مرد باز نطقش باز شد. دسنی به موهای زن کشید و گفت:«خوبی؟» زن استکان چای را جلویش گذاشت جواب داد:« خوبم» مرد ادامه داد:« اگه گفتی چی برات خریدم؟» زن فقط نگاهش کرد ونپرسید چی.مرد از بی اعتناییش حرصش گرفته بود ولی مقاومت می کرد. دست برد از پشت بالشتک مبل یک جعبه سرمه ای مخملی بیرون آورد و جلوی زن گرفت. زن حواسش را به بیسکوئیت ها زده بود. مرد گفت:« نمی گیری؟» زن دستپاچه گرفت.باز نکرد. مرد گفت:« نمی خوای؟» زن لبخندی زد و برای دلخوشیش آن را باز کرد. گفت:« دستت درد نکنه. قشنگه.» مرد از اینکه بالاخره به حرف آمد ذوق کرد:« قابل شما رو نداره خانم» یاد جعبه قرمز مخملی افتاد وقتی برای اولین بار او را دیده بود. چشمان هیزش را چرخاند روی هیکلش و روز بعد با یک جعبه ی قرمز مخملی سر و کله اش پیدا شد.طلاهای جعبه بعد از شب عروسی که به اجبار آویزان سر و گردنش شد، دیگر از آن بیرون نیامدند. مرد گردنبند را برداشت انداخت گردن زن. گفت:« چقدر بهت میاد خانم کوچوی من!»                                                    ++++++                                                                  درد دور شکمش چنبره زده بود. گاه سست می شد و باز حلقه می زد دور شکم و زن را پیچ و تاب می داد.مرد دستپاچه ماشین را روشن کرد و کمک کرد زن سوار شود. نگران گفت:« می تونی تحمل کنی بریم دنبال مادرت؟» زن برده برده گفت:« خودت می دونی.» مرد به سرعت از کوچه خارج شد.نصف شب بود و خیابانها خلوت. می شد چراغ قرمز را هم رد کرد.سر کوچه ایستاد. باعجله یک نگاه به زن که همانطور با درد کلنجار می رفت و یک نگاه به جلو، کوچه را کمرشکن کرد و در آهنی زنگار زده را زیر مشت گرفت.مادر رنگ پریده که از هول چادرش را سر و ته سرش کرده بود، پشت در ظاهر شد. مرد تند تند قضیه راگفت و منتظر نماند. به طرف ماشین خیز برداشت. آسمان سایه روشن شد زن پا سبک کرد.                                                                    مادرپشت پنجره رفت و آمدهای محوطه بیمارستان را تماشا می کرد.گاهی ناله ضعیف زنی که تازه از بلوک زایمان به اتاق منتقل شده بود،از تخت کنار در به گوش می رسید و باعث می شد مادر نیم نگاهی به او بیندازد.زن پشت به اتاق زل زده بود به دیوار و انگار جایی سیر می کرد. سر و صدای زن خدمه که نوزاد بغلش بود، توی اتاق پیچید:« اینم شاپسرت قند عسلت!» مادر و زن از گذشته کنده شدند،سمت خدمه برگشنتد. خدمه نوزاد را توی تختش گذاشت و به مادر گفت:« کمکش کن بچه رو شیر بده» خنده کنان رو به زن ادامه داد:« کارت دراومد.بخور و بخواب و مهمونی تعطیل.» از اتاق بیرون رفت.هر دو مدتی خیره به نوزاد شدند. مرد وارد اتاق شد. دو زن هنوز غرق بچه بودند.دست مرد روی در ضرب گرفت و آنها را از دنیای نوزاد بیرون کشاند.بسته ای پول از جیبش درآورد داد به مادر.گفت:« کار عجله ای برام پیش اومده باید برم شهرستان.» روی تخت نوزاد خم شد و لبخند زنان صورتش را نوازش کرد.بعد نگاه در نگاه زن شد:« زود برمی گردم.مواظب خودت باش» زن مات در اتاق شد.چانه اش می لرزید و بغض گلویش را می فشرود. انگار داشت خفه می شد. مادر به طرفش خیز برداشت. اما حرفی برای گفتن نداشت. سرجایش ماند. صدای نوزاد بلند شد.زن رو برگرداند و اعتنایی نکرد.مادر آهی عمیق کشید و بچه را برداشت. :« این طفل معصوم که گناهی نداره.» زن انگار زیرش آتش روشن باشد، از جا جست. ملافه را پرت کرد کناری و از تخت پایین آمد. زیر شکمش تیر کشید. خم شد و یک دستش را به لبه تخت گرفت.با فشاری که به محل درد آورد کمی بهتر شد و راه افتاد سمت در. :«آره گناهی نداره. منم گناهی نداشتم.»                                          تامرخص شد و رسیدند به خانه از ظهر گذشته بود.مادر رفت به آشپزخانه و بین یخچال و گاز خوراک پزی در رفت و آمد بود.زن اما نوزاد به بغل روبه روی قاب عکس مرد که بالای گچ بری شومینه آویزان بود،ایستاد. همانطور که با انگشت اشاره روی سر و صورتش می کشید، چشمش به عکس و روی حرفش با نوزاد بود:« می بینی این باباته» مرد توی عکس ایستاده بود. یک دستش توی جیب و دست دیگرش به لبه کت سرمه ای با راه های سفید کم حال.کراواتی قرمزروی پیراهن سفید خودنمایی می کرد.موهای جلوی سرش کم پشت و تنک و روی سرش طاس بود. :« بابای منم هیچ وقت نبود.سه روز به سه روز. یک ماه به یک ماه. وقتی هم بود بازم نبود. چون یا خمار بود یا تو زندون. مثل الان.» زنگ تلفن حرف زن را قطع کرد.مادر خودش را انداخت توی هال. گوشی را برداشت.حرفها به چند دقیقه نکشید گوشی را سر جایش گذاشت.به دختر گفت:« می خواست ببینه اومدیم خونه. می گه تو راه کرمانه.» به طرف آشپزخانه راه افتاد. انگار به کسی تشر بزند، دستهایش را به روبه رو تکان می داد:« هه! می خوام فرش بیارم. فرش بیاری یا زهرماری؟» زن مادر را تا توی آشپزخانه که ناپدید شد، تعقیب کرد. بعد زهر خنده ای کرد و برگشت سمت عکس. به پسر گفت:« باید به بابای بالای شومینه عادت کنی.» 

  • موافقین۰ مخالفین۰
  • ۹۶/۰۶/۰۵
  • حلقه داستانی کویر
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 132 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1396 ساعت: 10:28