جیغ و سگ

ساخت وبلاگ

جیغ و سگ

 

 

 

 

 

 

 

 

صدای جیغ بلند زنی ازخیابان به گوش می رسد.عده ای وحشت زده سرهایشان را از پنجره خانه هایشان بیرون می آورند.چند نفری با عجله از خانه بیرون می زنند و به سر کوچه می دوند.حالا دیگرهمهمه صدای مردم درکوچه باریک بن بست به گوش می رسد.

مرد بلند قدی که عرقگیر سفیدی به تن و شلوارطوسی رنگ چهارخانه ای به پا دارددر حالیکه پشت سر هم به سیگار برگش پُک می زند با صدای کلفت و خش دارش ناگهان همه نگاهها را متوجه خود می کند.

-من وعیالم بالا پشت بوم بودیم .عیال داشت پشه بند و رختخوابارو برای خواب آماده می کرد.منم لبه پشت بوم نشسته بودم و داشتم سیگار دود می کردم که یه دفه اون دزدای بی شرفو دیدم.

مرد پک عمیق تری به سیگارش می زند و دود غلیظی از سوراخهای بینی دراز و دهان گشادش به بیرون می فرستد و بعد در حالیکه با انگشت اشاره اش به سیبیل مربع شکل هیتلری اش اشاره می کند ادامه می دهد:

-به همین سیبیل قسم می خواستم از همون بالا بپرم پایین و جلوماشین اون نامردا رو بگیرم .

چند نفری با صدایی آهسته به حرف مرد می خندند.

-اِ اِ بی شرفا! زن مردمو تو یه جیپ رو باز سبزرنگ انداخته بودند.یه یارو تو صندلی عقب کنار زنه نشسته بود ویکی دیگه هم رانندگی  می کرد.

پیرمردکوری که کمی آن طرف تر از مرد ایستاده است و عینک سیاهی به چشم و عصای قهوه ای رنگی به دست دارد،در حالیکه عصایش را به طرف بالا بلند می کند. با صدای نسبتاً بلندی فریاد می زند:

-نامردا!نا مردا!چطورناموس مردمو شبونه می دزدند.تف به روشون! بی شرفا! مگه خودشون خواهرومادر ندارند که به ناموس مردم دست درازی می کنند؟!

این بارصدای چند زن از میان جمعیت بلند می شود.

-زن بیچاره !خدا به دادش برسه.

-حقشه !حتما انقدر صورتشو بزک کرده که بلندش کردند.

-اصلا از کجا معلوم خود زنه رفیقه اونا نبوده؟!

-ای بابا آخه اگه رفیقه اشون بوده دیگه جیغ و داد و دزدیدنش چی بوده؟! یه حرفی می زنی هان!

 

دختربچه ده ساله ای که کنار در چوبی قهوه ای رنگ خانه ای آجری ایستاده است با عجله به داخل خانه می رود.چراغ زنبوری را که پشت درحیاط است برمی دارد و سریع به طبقه بالا می رود.درزیر نور چراغ چشمان درشت سیاه رنگ و مژه های بلند با ابروانی کلفت و پیوسته وبینی کوچک عقابی اش مشخص می شود.با هرقدمی که برمی دارد موهای سیاه پر کلاغی اش که تا میانه کمر باریک استخوانی اش می رسد به این سو و آن سو پخش می شود. دراتاق را آهسته باز می کند.دختری لاغراندام واستخوانی بر روی تخت چوبی قهوه ای رنگی دراز کشیده است. سارا به کنار تخت خواهر بزرگش که تنها دوسالی از او بزرگتر است می رود.چشمان سبزرنگ و کوچک دختر بازاست.

سرش را خم می کند و بوسه ای به گونه استخوانی خواهرش می زند و بعد با صدای آهسته ای می گوید:

-ستاره جون بیدار شدی؟ نترسی هان! هیچی نبود! حالا بگیر راحت بخواب آبجی.

و بعد به طرف دراتاق می رود.

-صبر کن سارا!

سارا با شنیدن صدای خواهرش بر جایش میخکوب می شود.

 -سارا من صدای جیغ یه زن ،شنیدم.

سارا سرش را برمی گرداند .آب دهانش را قورت می دهد و من من کنان می گوید:

-تُ...تُ...توداری ...حَ...حَر...حرف می زنی؟آره؟!

-آره سارا جون ،می بینی که!

-خدای من ! آبجی تو راست راستی داری حرف می زنی. تو خوب شدی.می فهمی! تو خوب شدی!

وبعد به طرف تختمیدود و صورتکوچکش را به صورت استخوانی خواهرش می چسباند.  اشک از چشمان هر دو سرازیر می شود.

-سارا جون بیا کمکم کن ،منو ببر پیش مامان .باشه؟

-باشه آبجی.بذار کمکت کنم .آهااان.دستتو بنداز پشت گردنم .محکم منو بگیر.

سارا در حالیکه با یک دستش چراغ زنبوری را گرفته است ،به آرامی به طرف پله ها سرازیر می شود.

کمی بعد به داخل حیاط می رسند و به هنگام عبور از کنار چاه آب،ناگهان ستاره ،لرزش خفیفی در بدنش احساس می کند.

 

 

یک سطل دیگر آب را از چاه بیرون می کشد و توی تشت بزرگی خالی می کند. چند روزی بیشتر به فصل بهار و عید نوروز باقی نمانده بود اما هوا همچنان سرد بودو سوز سرما را تا مغز استخوانش احساس می کرد.دستان کوچکش بی حس و کرخت شده بودند. تنها چند تکه رخت خودش و خواهرش باقی مانده بود.هوا کم کم داشت تاریک می شد.صابون سفید رختشویی را که دیگرشبیه به استخوان سفیدی شده بود برداشت و شروع به شستن رختی دیگر کرد.

لای در حیاط بازبود.کسی درخانه نبود.پدر ومادر وخواهرش به خانه پدر بزرگش که همسایه دیوار به دیوارشان بود،رفته بودند و فراموش کرده بودند که درحیاط را محکم ببندند.صدای پارس سگی از کوچه به گوش می رسید.دختر سرش پایین بود و مشغول شستن بود و به فکر فرو رفته بود.با خودش فکر می کرد که بعد از شستن رختها می تواند با خیال  راحت به زیر کرسی گرم وراحت برود و چند ساعتی کتاب موردعلاقه اش یعنی امیرارسلان نامدار را بخواند.در این فکر فرو رفته بود که ناگهان صدای پارس سگی را شنید.

بر جایش خشکش زد. ترس  سرتاپای وجودش را فرا گرفت.سگ بزرگ سفید رنگی به او زل زده بود.سگ هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر می شد.دختر سعی کرد از جایش بلند شود و به سوی در حیاط فرار کند،اما نتوانست. ناگهان سگ جستی زد و صابون را به دندان گرفت و به سوی در فرار کرد ودختر بیهوش بر روی زمین افتاد.

 

 

-ببینید خانم،دختر شما متاسفانه به خاطر شوک شدیدی که بهش وارد شده دچار تشنج شدیدی شده و چون دیر به بیمارستان رسوندید.باید بگم متاسفانه لال و فلج شده ازهردوپا.

-آقای دکتر،بچه ام یه هفته تموم ،تب و لرز شدیدی گرفت .از روزی که،از اون سگ،ترسید.کاش در حیاطو بسته بودیم.ااای وااای مادرت برات بمیره.ااای وااای ....

-بس کنید خانم!جای این کارا براش دعا کنید.

-یعنی دکتر،جای امیدی هست که یه روزی خوب بشه؟!

-ببینید خانم !من نمی تونم بهتون،امید الکی بدم.اما احتمالش هم هست ،خوب بشه.چون دراثرشوک، دچار تشنج شدید شده ،می شه دراثریه شوک دیگه سلامتی شو به دست بیاره. اما،همه اینا فقط،یه احتماله و صدرصد نیست.تنها ،خدا می تونه ،این کارو انجام بده.

-دکتر تا کی باید اینجا بستری بشه؟

-معلوم نیست!فعلا،یه مدت باید،اینجا بمونه تا وضع مزاجی ش کمی بهتر بشه.

 

 

نزدیک در چوبی خانه دوزن چاق و قد کوتاه که هر دو چادری سفید رنگ و گل گلی به سر دارند در حال صحبت کردن هستند.

-به خدا خواهر،دلم هری ریخت پایین وقتی،صدای جیغ اون زنو شنیدم.

-آره آبجی!خدا به داد خانواده ش برسه!حالاباید،ازفردا صبح راه بیفتن،برن مسگرآباد یا تو بیابونای اطراف جنازه شو پیدا کنن.

-مامااان....مامااان!

هردو زن سرشان را به سمت صدا برمی گردانند.

-اوا! سارا! چراخواهر مریضتو، پایین آوردی؟!

سارا با خوشحالی جواب میدهد:

-مامان،ببین!ستاره می تونه حرف بزنه!ستاره حرف بزن!

-مااا....مااا...مامان جونم!

چادر از سر زن، به روی شانه های پهنش می افتد.

-آره !دخترم!تو می تونی حرف بزنی !تو می تونی!

-آره !مامان! هم می تونم حرف بزنم ،هم....اینجارو نگاه کنید!

ستاره دستانش را، از گردن سارا، رها می کند و روی دو پایش می ایستد و بعد، به طرف مادرش می رود و خودش را درآغوش او می اندازد، و زار زار گریه می کند.حالا،صدای گریه آنها، در فضای کوچه باریک بن بست، پیچیده است و جمعیتی که، به دورآنها حلقه زده اند.

مرجان حصیرچی

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 149 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1396 ساعت: 19:17