داستان پاکت های خالی

ساخت وبلاگ

پاکت های خالی  

  میان من و ایمان، میان من و عشق، میان من و تعهد، میان من و شور، میان من و مختار، مائده باید یک نفر را انتخاب می کرد. همه ی آن چیزهایی که به گمان مائده در مختار بود و در من نبود. و من نمی توانستم منکر این چیزها بشوم. مختار دانشجوی سال آخر الهیات بود و مائده بعد از آن که ترم اول را تمام کرد تصمیم گرفت که تغییر رشته بدهد به فلسفه، به همان دانشکده ای که من چند سال قبل بودم و یک روز، که هوا ابر بود و باران نمی آمد، بعد از خواندن «ترس و لرز» دیگر سر کلاس نرفتم. هوا ابر بود و باد خنکی برگ های مرده را به داخل جوی آب دانشکده می انداخت. بعد من تا یک هفته تب کردم و لرزیدم. لرزیدم و تنم مثل آتش گر گرفته بود. دیدم چقدر داخل خانه ماندن و زیر نور آفتاب جابه جا شدن خوب است. بعد شد یک ماه، بعد گفتم تا آخر ترم و بعد... انگار این کس دیگری بود که غیر از من و بی هماهنگی با من برایم تصمیم می گرفت. از من خواست که دوباره برگردم پشت همان میزها و مثل آدم درسم را به آخر برسانم.

ـ آخر مگر نه آن است که من همین حالا هم به آخر رسیده ام؟

این جا بود که تصمیم گرفت به جای من فلسفه بخواند.

ـ کار بیهوده ای است. عمیقا بیهوده.

   گفت مهم نیست. می خواهم همه ی آن پله ها را که زمانی تو بالا رفته ای و همه ی آن راهروهای خلوت تاریک را و همه ی آن غروب های پاییزی را و همه ی آن کرختی های کلاس های بعداز ظهر را و همه ی آن نگاه کردن های دزدانه و ایستادن های به قول خودت احمقانه را تجربه کنم.

   حالا دیگر من قادر نبودم از آن پله ها بالا بروم.

  «فقط کمی اراده می خواهد.»  این را غیر از مائده کسان دیگری هم به من گفته بودند. اما من می خواستم به چه چیزی برگردم؟

 «دست کم این لعنتی را کنار بگذار» و مثل همه ی آدم های دلسوز منظورش از این لعنتی البته سیگار کشیدن بود.

    اوایل فکر کردم این فرصت خوبی است برای من که کم تر از خانه بیرون بیایم. همین کافی بود که من به قسمت عمده ای از چیزهایی که می خواستم برسم. من اغلب ماندن در خانه را به هرچیز دیگری ترجیح می دادم. حتی وقتی هنوز کودک بودم ماندن در خانه را به هر تفریح دیگری ترجیح می دادم.

*

    صبح که آفتاب می خورد به گوشه ی اتاق، من تکه تکه با جا به جا شدن آفتاب جا به جا می شوم و هر لحظه گرم تر می شود تا ظهر که اتاق آنقدر گرم می شود که مجبور می شوم پرده را کامل کنار بزنم و گوشه ی پنجره را باز کنم. بعد خودم را می کشانم روی تراس و از آن بالا به برگهای ریخته در کف حیاط نگاه می کنم و به کلاغ ها که اگر خوب به آن ها نگاه کنی می فهمی که شاید باهوش ترین همه ی حیوانات همین ها باشند و به باریکه ی آب که به سمت منتهای حیاط کشیده شده است و در یک فرورفتگی شبیه یک چشمه می ریزد و برگ ها که روی آب شناور اند و .... هرکدام از این ها بهانه ای می شود برای این که من تا ظهر پاکت سیگاری را که از آخرین ساعت های شب قبل باز کرده ام خالی کنم و پاکت های خالی بهمن بود که گوشه ی تراس خاک می خوردند.

     «اما من نمی توانم با یک نفر که به خودش هم رحم نمی کند زیر یک سقف زندگی کنم». خواستم بگویم اما اگر کسی برای خودش خوب نباشد این به این معنا نیست که حتما برای دیگران هم بد باشد و تنها گفته بودم انگارکه: «تو برای من باش، تو تنها برای من باش». چیزی نگفتم. می دانست اگر چند دقیقه پشت سر هم حرف بزنم پشت بندش باید یک ساعت سرفه کنم. می دانستم همه ی این ها برمی گردد به مختار که اوایل فقط یک اسم بود و ظاهرا یک بار بعد از آن که در یک تعزیه، عباس خوانی کرده بود، همدیگر را توی بوفه دانشکده دیده بودند. می گفت: سه نفرند با موهای نیمه بلند و ریش تازه درآمده ی نرم که هیچ وقت از هم جدا نمی شوند. می گفت: بچه ها اسمشان را گذاشته اند «تریلوجیا» و این که حین راه رفتن اغلب به زمین خیره می شود، قدش کشیده است و انگشتر عقیق سبز به انگشت می کند و رنگ چشم هایش سبز زیتونی است یا زیتونی سیر. می گفت خوب نگاه نکرده ام. هنوز خوب نگاه نکرده بود و من هنوز مختار را ندیده بودم. ولی می توانستم حس کنم که دارد اتفاقی می افتد. دارد چیزی ریخته می شود. دارد چیزی از دست می رود. به خصوص وقتی مائده گفت: «ر» ها را جور خاصی ادا می کند، حس کردم یک اتفاق در تمامیت آن رخ داده است بی آن که اتفاقی رخ داده باشد. چیزی که دیگر برگشتنی نبود. من سعی نکردم مائده را برگردانم. سعی نکردم همه ی آن مفاهیم را که تکه تکه در ذهن مائده معنا گرفته بود خراب کنم. سعی نکردم به طعنه بگویم ایمان، بگویم عشق، بگویم شور، بگویم تعهد. در عوض تصمیم گرفتم یک روز بروم پای تعزیه خوانی این آدم.

    من لابه لای جمعیت بودم. مائده چیزی نمی دانست. یکی از همه ی آن آدم ها و اگر هوا کمی گرم تر بود خوب بود.  باد می آمد. هوا سرد بود. سرما داشت تکه تکه به زیر پوستمان رخنه می کرد. حمید هم بود. ما را بردند جایی که گرم بود. هنوز سرما در رگ و پی ما بود. با اشتیاق بیشتری شروع کردیم به سینه زدن. نوبت به مختار که رسید سالن غلغله شد. پس برای خودش کسی بود و مائده از ترس یا به خاطر رعایت حال من چیزی نگفته بود؟ با لباس یک دست سیاهی که پوشیده بود قدش بلند تر از آن چیزی هم که مائده گفته بود نشان می داد. اما توی آن تاریکی نمی شد چشم های سبز فسفری اش را دید. بعد شروع کرد به روضه ی رقیه. من داشتم مقاومت می کردم. داشتم دقت می کردم که چیز دیگری آیا در این صدا هست؟ داشتم دقت می کردم که کلمه ها را چگونه ادا می کند و حرف ها را و در این ادا کردن کلمه ها همراه با گریه چه میزان صداقت هست؟ کلمه هایی که واضح بودند و روشن بودند و پشت تک تک آن ها اندوه نهفته بود و به سختی می شد فهمید که حرف یا حرف هایی را به گونه ی دیگری ادا می کند. دست کم با یک یا دوبار گوش کردن نمی شد به آن پی برد. بعد قدری سکوت کرد. صدای گریه بود که در دل سکوت فرو می نشست. بعد یک نفر گفت: در این لحظه گوش جان می سپاریم به اذان مختار. پیش خودم گفتم مگر اذان، مختار و غیر مختار دارد؟ همان کلمات است. چیزی را که نمی شود کم و زیاد کرد. همان کلمات بود. چیزی کم نشده بود. اما لا به لای همان ها تکه هایی از رخدادهای روز آخر ظهر عاشورا- را می آورد که سنگ هم اگر بودی از خودت خالی می شدی. تکه ای از اذان و باز  روز واقعه و دشتی تفته و سرهای جدا و ...  همین ها. تا رسید به میانه های اذان. من آن جا بودم. نزدیک و نزدیک تر شدم. زیر نور سبز رنگ بالای سرش آرام نمی گرفت. از روی سکوی سیاه پایین می آمد و دوباره و بی اختیار از روی همان سکوی سیاه بالا می رفت و وقت هایی آرام بود و وقت هایی از عمق وجود می نالید و باز برای چند ثانیه آرام می گرفت و سکوت بود و هق هق گریه ها که در روشنایی سکوت مثل ریگ های گداخته خاموش می شدند. من آن جا بودم. چیزی انگار داشت در من اتفاق می افتاد. چیزی که نه در «فلوت سحر آمیز» آمادئوس موتسارت بود و نه در «انجیل به روایت سنت ماتئو»ی سباستین باخ. این یک چیز یکه بود. داشت می رسید به لحظه های آخر و من می ترسیدم. نمی خواستم تمام بشود. بیرون غیر از سرما و بیهودگی نبود. چیزی انگار داشت قطره قطره در من فرو می ریخت. من می توانستم برگردم. مائده داشت برای من آغاز می شد. راست گفته بود مائده: «ر» ها را جور خاصی ادا می کرد.

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 147 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 19:07