دوچرخه، بازو، سیگار
نویسنده: ریموند کارور
ترجمه: سارا سالارزهى
دو روز بود که ایوان هامیلتون سیگار را ترک کرده بود و به نظرش مىرسید که توى این دو روز هرچه گفته بود و هرچه فکر کرده بود یک طورى سیگار را به خاطرش آورده بود. زیر نور چراغ آشپزخانه به دستهاش نگاه کرد. انگشتهاش و بندهاى آنها را بو کرد.
گفت: "مىتونم بوش را احساس کنم."
آن هامیلتون گفت: "مىفهمم. انگار مثل عرق از تنت بیرون مىزنه. بعد از سه روز که سیگار نکشیده بودم هنوز بوش را از خودم حس مىکردم. حتى وقتى از حمام مىآمدم بیرون. چندشآور بود."
آن داشت بشقابها را براى شام مىچید روى میز.
چقدر ناراحتم، عزیزم. مىدونم چى دارى مىکشى. ولى اگر دلگرمت مىکنه، همیشه دومین روز سختترین روزه. روز سوم هم سخته، معلومه، اما از اون به بعد، اگه سه روز را تحمل کنى دیگه سختیش را گذروندى. ولى خیلى خوشحالم که براى ترک سیگار جدى هستى، نمىتونم بگم." بازوى هامیلتون را گرفت. "حالا اگر راجر را صدا بزنى، شام مىخوریم."
هامیلتون در جلویى را باز کرد. هوا تقریباً تاریک بود. اوایل نوامبر بود و روزها کوتاه و سرد بودند. پسر بزرگترى که قبلاً ندیده بودمش، توى خیابان اختصاصى خانه آنها روى دوچرخه کوچکى نشسته بود. پسر انگار که فقط از روى زین بلند شود به جلو خم شد. نوک کفشهاش به سطح خیابان مىرسید و راست نگهاش مىداشت.
گفت: "شما آقاى هامیلتوناید؟"
هامیلتون گفت: "بله خودمم، چى شده؟ راجر طورى شده؟"
"گمونم راجر الآن خونه ماست و داره با مادرم حرف مىزنه. کیپ هم اونجاست و این پسره که اسمش گرى برمنه. درباره دوچرخه برادرمه. حالا چى شده نمىدونم." پسر داشت دستههاى دوچرخه را مىچرخاند. گفت: "ولى مادرم گفت بیام اینجا و شما را ببرم. پدر راجر یا مادرشو."
هامیلتون گفت: "حالش که خوبه؟ باشه، حتماً، همین الآن مىآم."
رفت توى خانه تا کفشهاش را بپوشد.
آن هامیلتون گفت: "پیداش کردى؟"
هامیلتون جواب داد: "مثل اینکه توى دردسر افتاده، به خاطر یه دوچرخه. یه پسرى - اسمش را هم نپرسیدم - بیرونه. مىخواد یکى از ماها باهاش بریم خونشون."
آن هامیلتون پیشبندش را درآورد و گفت: "حالش خوبه؟"
هامیلتون نگاهش کرد و سرش را تکان داد: "معلومه که حالش خوبه. به نظر فقط دعواى بچهها بوده که مادر پسره خودش را قاطى کرده."
آن هامیلتون پرسید: "مىخواى من برم؟"
هامیلتون چند لحظه فکر کرد: "ترجیح مىدادم تو مىرفتى، ولى حالا خودم مىرم."
آن هامیلتون گفت: "خوشم نمىآد بعد از تاریکى هوا بیرون باشه. اصلاً خوشم نمىآد."
پسر هنوز روى دوچرخهاش نشسته بود و حالا داشت با ترمز ور مىرفت.
وقتى که راه افتادند به طرف پایین پیادهرو، هامیلتون گفت: "چقدر راهه؟"
پسر جواب داد: "اون طرف آربوکل کورته." و وقتى هامیلتون نگاهش کرد ادامه داد: "دور نیست، از اینجا تقریباً دو بلوک راهه."
هامیلتون پرسید: "موضوع چیه؟"
"درست نمىدونم. از همهش باخبر نیستم. مثل اینکه راجر و کیپ و این گرى برمن وقتى ما رفته بودیم براى تعطیلات دوچرخه برادرم دستشون بوده و گمونم خرابش کردهان، عمداً. ولى من نمىدونم. به هر حال دارند درباره همین حرف مىزنن. برادرم نمىتونه دوچرخهش را پیدا کنه و بار آخر دست اونا بوده، کیپ و راجر. مادرم مىخواد بفهمه دوچرخه کجاست."
هامیلتون گفت: "کیپ را مىشناسم. اون پسر دیگه کیه؟"
"گرى برمن. گمونم از همسایههاى جدیده. پدرش تا برسه خونه، مىآد."
سر نبشى پیچیدند. پسر خودش را به جلو هل داد و کمى پیش افتاد. هامیلتون باغى دید، و بعد سر نبش دیگرى پیچیدند توى خیابانى بنبست. از وجود این خیابان خبر نداشت و مطمئن بود هیچ کدام از کسانى را که آنجا زندگى مىکردند نمىشناسد. به خانههاى ناآشناى دور و برش نگاه کرد و از دامنه زندگى شخصى پسرش جا خورد.
پسر پیچید توى خیابان اختصاصى خانهاى و از دوچرخهاش پیاده شد و به دیوار خانه تکیهاش داد. وقتى در جلویى را باز کرد، هامیلتون دنبالش از اتاق نشیمن به آشپزخانه رفت. آنجا پسرى را دید که نشسته یک طرف میزى، با کیپ هولستر و یک پسر دیگر. هامیلتون به دقت راجر را نگاه کرد و بعد چرخید به طرف زن تنومند و موسیاهى که بالاى میز نشسته بود.
زن بهش گفت: "شما پدر راجرید؟"
"بله، ایوان هامیلتون هستم. شب بخیر."
گفت: "خانم میلر هستم، مادر گیلبرت، متأسفم که ازتون خواستم که بیایین اینجا، آخه یه مشکلى داریم."
هامیلتون این سر میز روى صندلى نشست. و به دور و بر نگاه کرد. پسرى نه، ده ساله، همان که حتماً دوچرخهاش گم شده بود، نشسته بود پهلوى زن. پسر دیگرى، چهارده ساله یا همین حدود، نشسته بود روى جاظرفى، با پاهاى آویزان، و داشت به پسر دیگرى نگاه مىکرد که تلفنى حرف مىزد. پسر که به خاطر چیزى که همان وقت از پشت تلفن شنیده بود نیشش موذیانه باز شده بود، دستش را با سیگار دراز کرد به طرف ظرفشویى. هامیلتون صداى جیز جیز سیگار را شنید که توى لیوان آبى خاموشاش مىکردند. پسرى که او را آورده بود به یخچال تکیه داده بود و دستهاش را به سینه صلیب کرده بود.
زن به پسر گفت: "تونستى پدر یا مادر کیپ را گیر بیارى؟"
"خواهرش گفت رفتن خرید. رفتم خونه گرى برمن اینا. پدرش تا چند دقیقه دیگر مىآد. نشانى اینجا را گذاشتم."
زن گفت: "آقاى هامیلتون بهتون مىگم چى شده. ماه پیش ما رفته بودیم براى تعطیلات و کیپ مىخواست دوچرخه گیلبرت را قرض بگیره تا راجر بتونه تو پخش روزنامههاى کیپ کمک کنه. فکر کنم دوچرخه راجر پنچر بود یا همچین چیزى. خب، این جورى که پیداست..."
راجر گفت: "بابا، گرى داشت خفهم مىکرد."
هامیلتون که پسرش را به دقت نگاه مىکرد گفت: "چى؟"
راجر یقه تىشرتش را پایین کشید تا گردنش را نشان دهد: "داشت خفهم مىکرد. گردنم خراش برداشته."
زن ادامه داد: "اونا بیرون تو گاراژ بودند. نمىدونم چیکار مىکردن تا وقتى کرت، پسر بزرگم، رفت ببینه چه خبره."
گرى برمن به هامیلتون گفت: "اون اول شروع کرد. بهم گفت مسخره." و به طرف در جلویى نگاه کرد.
پسرى که اسمش گیلبرت بود گفت: "بچهها، فکر کنم دوچرخهم شصت دلارى مىارزید. شماها مىتونین پولش را بهم بدین."
زن به او گفت: "تو کارى به این کارها نداشته باش."
هامیلتون نفسى کشید و گفت: "ادامه بدین."
"خب، این جورى که پیداست کیپ و راجر از دوچرخه استفاده کردهاند تا به کیپ توى پخش روزنامهها کمک کنن، و بعد دوتایىشون، به اضافه گرى، مىگن، نوبتى غلتوندنش."
هامیلتون گفت: "منظورتون چیه که غلتوندنش؟"
زن گفت: "غلتوندنش، با یه هل فرستادنش ته خیابون و گذاشتن که بیفته. بعد، یک لحظه گوش کنید...اونا همین چند دقیقه پیش به این چیزها اعتراف کردن. کیپ و راجر دوچرخه را بردهاند مدرسه و انداختناش جلوى یه تیر دروازه."
هامیلتون دوباره به پسرش نگاه کرد و گفت: "راسته، راجر؟"
راجر پایین را نگاه مىکرد و انگشتهاش را مىمالید روى میز. گفت: "یه چیزایىش راسته، بابا، ولى ما هر کدوم فقط یه بار غلتوندیمش. کیپ این کار را کرد، بعد گرى، و بعدش هم من کردم."
هامیلتون گفت: "هر کدوم یه بار خیلى زیاده، هر کدوم یه بار یعنى یک به دفعات خیلى زیاد، راجر. از تو تعجب مىکنم، از خودت ناامیدم کردى. و تو هم همین طور، کیپ."
زن گفت: "ولى مىدونید، یکى داره امشب چاخان مىکنه و یا اینکه هرچى مىدونه نمىگه. براى اینکه دوچرخه هنوز گمه."
پسرهاى بزرگتر توى آشپزخانه به پسرى که هنوز تلفنى حرف مىزد خندیدند و مسخرهاش کردند.
پسرى که اسمش کیپ بود گفت: "خانم میلر، ما نمىدونیم دوچرخه کجاست، بهتون که گفتیم. دفعه آخرى که دیدیمش وقتى بود که من و راجر بردیمش خونه ما بعد از اینکه برده بودیمش مدرسه. یعنى اون دفعه، دفعه یکى به آخر مونده بود. دفعه آخر آخر وقتى بود که صبح روز بعد برگردوندمش اینجا و پارکش کردم پشت خونه."
سرش را تکان داد و گفت: "ما نمىدونیم کجاست."
پسرى که اسمش گیلبرت بود به پسرى که اسمش کیپ بود گفت: "شصت دلار، شماها مىتونین پولش را بدین مثلاً هفتهاى پنج دلار."
زن گفت: "گیلبرت دارم بهت مىگمها، مىبینى که،" زن همان طور که اخم کرده بود ادامه داد: "اونا ادعا مىکنن دوچرخه از اینجا غیب شده، از پشت خونه. منتها چطور مىتونیم حرفشون را باور کنیم وقتى که غروبى همه چى را راست نگفتن."
راجر گفت: "راستش را گفتیم، همه چى را."
گیلبرت روى صندلىاش به عقب خم شد و سرش را براى پسر هامیلتون تکان داد.
زنگ در به صدا درآمد و پسرى که نشسته بود روى جاظرفى پرید پایین و رفت توى اتاق نشیمن.
مردى چهارشانه با موى ماشین شده و چشمهاى خاکسترى نافذ، بدون حرف آمد توى آشپزخانه. به زن نگاهى انداخت و رفت پشت صندلى گرى برمن.
زن گفت: "شما باید آقاى برمن باشید. از ملاقاتتون خوشحالم. من مادر گیلبرت و ایشون آقاى هامیلتون هستند، پدر راجر."
مرد سرش را به طرف هامیلتون خم کرد اما دستش را دراز نکرد.
برمن به پسرش گفت: "این کارها براى چیه؟"
پسرهاى پشت میز بلافاصله شروع کردند به حرف زدن.
برمن گفت: "ساکت! دارم با گرى حرف مىزنم. نوبت شما هم مىرسه."
پسر شروع کرد به تعریف ماجرا. پدرش به دقت گوش کرد. گهگاهى چشمهاش را تنگ مىکرد تا دو پسر دیگر را ورانداز کند.
وقتى گرى برمن حرفش را تمام کرد، زن گفت: "مىخوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم. من هیچ کدومشون را متهم نمىکنم، مىفهمید که، آقاى هامیلتون، آقاى برمن، من فقط مىخوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم." و همین طور به راجر و کیپ که داشتند سرشان را براى گرى برمن تکان مىدادند نگاه کرد.
راجر گفت: "دروغ مىگى، گرى."
گرى برمن گفت: "بابا، مىتونم باهات تنها حرف بزنم؟"
مرد گفت: "پاشو بریم." و بعد رفتند توى اتاق نشیمن.
هامیلتون رفتنشان را تماشا کرد. احساس مىکرد که باید جلوشان را بگیرد، جلوى این پنهانکارى را. کف دستهاش خیس بودند، دستش به هواى سیگار رفت طرف جیب پیراهنش. بعد در حالى که نفس عمیقى مىکشید پشت دستش را کشید زیر دماغش و گفت: "راجر چیز دیگهاى هم در این مورد مىدونى، چیزى بیشتر از اونچه الان گفتى. مىدونى دوچرخه گیلبرت کجاست؟"
پسر گفت: "نه، نمىدونم، قسم مىخورم."
هامیلتون گفت: "بار آخرى که دوچرخه را دیدى کى بود؟"
"وقتى از مدرسه آوردیمش خونه و گذاشتیمش خونه کیپ."
هامیلتون گفت: "کیپ تو مىدونى دوچرخه گیلبرت الآن کجاست؟"
پسر جواب داد: "قسم مىخورم من هم نمىدونم. فردا صبحش بعد از اینکه برده بودیمش مدرسه، برگردوندمش خونه گیلبرت و پشت گاراژ پارکش کردم."
زن بلافاصله گفت: "فکر مىکردم گفتى گذاشتیش پشت خونه."
پسر گفت: "یعنى خونه! مىخواستم همین را بگم."
زن به جلو خم شد و پرسید: "روز دیگه برگشتى اینجا سوارش شى؟"
کیپ جواب داد: "نه، برنگشتم."
زن گفت: "کیپ؟"
پسر داد کشید: "برنگشتم! من نمىدونم کجاست."
زن شانههایش را بالا انداخت و ولشان کرد پایین. به هامیلتون گفت: "از کجا میشه فهمید که کى درست مىگه و چى درسته؟ تنها چیزى که مىدونم اینه که گیلبرت دوچرخهش را از دست داده."
گرى برمن و پدرش برگشتند به آشپزخانه.
گرى برمن گفت: "راجر بود که گفت بغلتونیمش."
راجر از روى صندلیش بلند شد و آمد بیرون، گفت: "تو گفتى! تو مىخواستى! بعدش هم مىخواستى ببریش تو باغ و از هم بازش کنى."
برمن به راجر گفت: "تو خفهشو! تو فقط وقتى مىتونى حرف بزنى که باهات حرف بزنند بچه، نه قبلش. گرى، خودم ترتیب همه چى را مىدم. نصف شبى به خاطر این دو تا وروجک من را کشیدید اینجا!" اول به کیپ نگاه کرد و بعد به راجر و گفت: "حالا اگه هر کدوم از شماها مىدونید دوچرخه این بچه کجاست، توصیه مىکنم حرف بزنید."
هامیلتون گفت: "فکر کنم قاطى کردى؟"
برمن که پیشانىاش کبود مىشد گفت: "چى؟ من هم فکر کنم تو بهتره سرت به کار خودت باشه."
هامیلتون بلند شد و گفت: "بریم راجر. کیپ تو هم یا الآن مىآى یا مىمونى." چرخید به طرف زن. "نمىدونم امشب چه کار دیگهاى مىتونیم بکنیم. مىخوام در این مورد با راجر بیشتر حرف بزنم. و اما اگه مسئله خسارته، چون فکر مىکنم راجر تو خراب کردن دوچرخه دست داشته، یک سوم پولش را، اگه کار به اونجا بکشه، مىده."
زن که دنبال هامیلتون مىرفت توى اتاق نشیمن جواب داد: "نمىدونم چى بگم، با پدر گیلبرت حرف مىزنم، الان بیرون شهره. باید ببینم. احتمالاً این یکى از اون کارهایى یه که بالاخره باید کرد، ولى من با پدرش حرف مىزنم."
هامیلتون کنار رفت تا پسرها بتوانند ازش جلو بزنند و بروند روى ایوان. از پشت سر شنید که گرى برمن مىگوید: "بابا اون بهم گفت مسخره."
هامیلتون شنید که برمن مىگوید: "اون گفت، آره؟ خیلى خوب، خودش مسخره است. شکل مسخرهها هم هست."
هامیلتون چرخید گفت: "آقاى برمن، فکر کنم که امشب جداً قاطى کردى. چرا خودت را کنترل نمىکنى."
برمن گفت: "و من هم بهت گفتم فکر کنم تو بهتره دخالت نکنى."
هامیلتون که لبهاش را تر مىکرد گفت: "تو برو خونه، راجر." و بعد گفت: "دارم مىگم برو خونه. راه بیفت دیگه." راجر و کیپ رفتند بیرون توى پیادهرو. هامیلتون جلوى در ایستاد و به برمن نگاه کرد که داشت با پسرش از اتاق نشیمن رد مىشد.
زن عصبى گفت: "آقاى هامیلتون" اما حرفش را تمام نکرد.
برمن به هامیلتون گفت: "چى مىخواى؟ مواظب خودت باشها، از سر راهم برو کنار." خودش را زد به شانه هامیلتون. هامیلتون عقب عقب از روى ایوان رفت تو تلى از بوته خار. باورش نمىشد چه اتفاقى دارد مىافتد. از توى بوتهها بیرون آمد و به طرف برمن که ایستاده بود روى ایوان حمله کرد. با تمام وزن افتادند روى چمن و غلتیدند. هامیلتون برمن را به پشت خواباند و زانوهاش را محکم گذاشت روى بازوش. حالا یقه برمن را گرفته بود و سرش را مىکوبید روى چمن و زن هم ناله مىکرد: "خداى بزرگ، یکى جلوشون را بگیره، به خاطر خدا، یکى پلیس را خبر کنه."
هامیلتون دست نگه داشت.
برمن نگاهش کرد و گفت: "از روى من بلند شو."
زن به مردها که از هم جدا مىشدند گفت: "حالتون خوبه؟" و بعد گفت: "به خاطر خدا." بهشان نگاه کرد که چند قدمى از هم جدا ایستاده بودند، پشتهاشان به هم بود و نفس نفس مىزدند. پسرهاى بزرگتر جمع/ شده بودند روى ایوان تا تماشا کنند. حالا که دعوا تمام شده بود منتظر ایستاده بودند و به مردها نگاه مىکردند و بعد الکى افتادند به جان هم و مشت زدند به دستها و دندههاى هم.
زن گفت: "شما پسرها برگردید تو خونه. هیچ وقت فکر نمىکردم همچین چیزى را ببینم." این را گفت و دستش را گذاشت روى سینهاش.
هامیلتون عرق کرده بود و وقتى خواست نفس عمیقى بکشد ریههاش سوخت. چیزى مثل توپ گیر کرده بود توى گلوش و چند لحظهاى نمىتوانست آب دهانش را قورت بدهد. راه افتاد، پسرش و پسرى که اسمش کیپ بود دو طرفش بودند. صداى بسته شدن محکم درهاى ماشین را شنید، موتور روشن شد. همین طور که مىرفت نور چراغهاى جلو افتاد روش.
راجر یک دفعه به هق هق افتاد و هامیلتون دستش را گذاشت دور شانه پسر.
کیپ گفت: "بهتره من برم خونه." و زد زیر گریه. "بابام دنبالم مىگرده." و دوید.
هامیلتون گفت: "متأسفم" بعد به پسرش گفت: "متأسفم که مجبور شدى همچین چیزى را ببینى."
هنوز قدم مىزدند و وقتى که به بلوک خودشان رسیدند هامیلتون دستش را از روى شانه پسر برداشت.
"اگه اون یه چاقو در مىآورد مىکشید چى مىشد بابا؟ یا یه چوب؟"
هامیلتون گفت: "اون این کار را نمىکرد."
پسرش گفت: "ولى اگه مىکرد چى؟"
هامیلتون گفت: "مشکل مىشه گفت آدمها وقتى عصبانىان چى کار مىکنند."
از توى پیادهرو راه افتادند به طرف در خانه. وقتى چشم هامیلتون به پنجرههاى روشن افتاد، دلش لرزید.
پسر گفت: "بذار دست به بازوت بزنم."
هامیلتون گفت: "حالا نه، حالا فقط برو تو و شامت را بخور و تندى برو تو رختخواب. به مادرت بگو من حالم خوبه و مىخوام چند دقیقهاى روى ایوون بشینم."
پسر این پا و آن پا کرد و نگاهى به پدرش انداخت و بعد دوید به طرف خانه و شروع کرد به صدا زدن. "مامان! مامان!"
هامیلتون نشست روى ایوان و به دیوار گاراژ تکیه داد و پاهاش را دراز کرد. عرق روى پیشانىاش خشک شده بود. احساس مىکرد لباسهاش به تنش چسبیده است.
یک بار پدرش را - مردى رنگ پریده که یواش حرف مىزد و شانههاى افتادهاى داشت - در چنین وضعى دیده بود. درگیرى بدى بود و هر دو مرد زخمى شدند. توى کافهاى اتفاق افتاده بود. مرد دیگر کارگر بود. هامیلتون عاشق پدرش بود و مىتوانست چیزهاى زیادى از او به یاد بیاورد. اما حالا طورى یاد این دعواى پدرش افتاده بود که انگار فقط همین را ازش مىداند. وقتى زنش آمد بیرون، هامیلتون هنوز روى ایوان نشسته بود.
زن گفت: "خداى من." و سر هامیلتون را گرفت توى دستهاش. "بیا تو و یه دوش بگیر و بعد هم یه چیزى بخور و بگو ببینم چى شده. غذا هنوز گرمه. راجر رفته تو رختخوابش."
اما هامیلتون شنید که پسرش صداش مىزند.
زن گفت: "هنوز بیداره."
هامیلتون گفت: "چند دقیقه دیگه مىآم. بعدش شاید بد نباشه یه مشروبى بخوریم."
زن سرش را تکان داد. "واقعاً هنوز باورم نمىشه."
هامیلتون رفت توى اتاق پسرش و نشست لب تخت.
گفت: "خیلى دیره و تو هنوز بیدارى، پس شب بخیر"
پسر که دستهاش را گذاشته بود زیر سرش و آرنجاش زده بود بیرون گفت: "شب بخیر"
پیژامه تنش بود و بوى تازه گرمى مىداد که هامیلتون تا ته فرو دادش. از روى رواندازها نوازشش کرد.
گفت: "دیگه بهش فکر نمىکنى. به در و همسایههاى اون ور هم نزدیک نمىشى و از این به بعد هم نمىذارى بشنوم که یه دوچرخه و یا هر چیز شخصى کسى را خراب کردى. فهمیدى؟"
پسر سرش را تکان داد. دستهاش را از پشت گردنش در آورد و شروع کرد به ور رفتن با چیزى روى روتختى.
هامیلتون گفت: "خیلى خب، حالا دیگه شب بخیر"
خم شد تا پسرش را ببوسد اما پسر شروع کرد به حرف زدن.
"بابا، بابابزرگ هم مثل تو زوردار بود؟ یعنى وقتى همسن تو بود، مىفهمى، و تو..."
هامیلتون گفت: "و من نه سالم بود؟ این را مىخواى بگى؟ آره، فکر کنم زوردار بود."
پسر گفت: "بعضى وقتها یادم نمىیاد چه شکلى بود. دوست ندارم فراموشش کنم، مىفهمى؟ مىفهمى چى مىگم بابا؟"
وقتى هامیلتون بلافاصله جواب نداد، پسر ادامه داد: "وقتى بچه بودى، همین جورى بودى که حالا من و تو هستیم؟ بیشتر از من دوستش داشتى؟ یا یه اندازه؟" پسر این را تند گفت و پاهاش را زیر رواندازها تکان داد و به جاى دیگرى نگاه کرد. هامیلتون باز هم جوابى نداد، پسر گفت: "سیگار مىکشید؟ گمونم پیپ مىکشید یا یه چیز دیگهاى."
هامیلتون گفت: "قبل از اینکه بمیره پیپ کشیدن را شروع کرد، درسته، خیلى وقت پیش سیگار مىکشید و بعدش از یه چیزهایى غمگین شد و سیگار را ترک کرد اما بعداً نوعاش را عوض کرد و دوباره شروع کرد. بذار یه چیزى بهت نشون بدم." و گفت: "پشت دستم را بو کن."
پسر دست پدرش را گرفت توى دستش. بوش کرد و گفت: "فکر کنم بویى نمىده بابا. چیه؟"
هامیلتون دستش و بعد هم انگشتهاش را بو کرد و گفت: "حالا من هم بویى حس نمىکنم. قبلاً بو مىداد، ولى حالا بوش رفته." فکر کرد شاید از ترس رفته. گفت: "مىخواستم یه چیزى بهت نشون بدم. خیلى خب، حالا دیگه دیره. بهتره بخوابى."
پسر غلتید روى پهلوش و پدرش را نگاه کرد که مىرفت طرف در و دید که دستش را گذاشت روى کلید برق. بعد پسر گفت: "بابا؟ با اینکه شاید فکر کنى من دیوونهم، ولى اى کاش اون وقت که بچه بودى مىشناختمت. یعنى، وقتى همسن حالاى من بودى. نمىدونم چه جورى بگم، آخه کسى غیر از من نمىدونه. مثلِ - مثلِ اینه که اگه الان بهش فکر کنم همین حالا دلم برات تنگ مىشه، دیوونگىیه، نه؟ خب دیگه، لطفاً در را باز بذار."
هامیلتون در را باز گذاشت، و بعد فکرى کرد و در را نیمه باز گذاشت.
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 154 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 19:07