زندگی احساسی گنگ یک مرد

ساخت وبلاگ

صبح نزدیک ساعت هفت و نیم بود که با داد و فریاد های زنش و شکسته شدن چند ظرف یا مجسمه هایی که از اوایل دوران ازدواج داشتند،از خواب بیدار شد.

اگر نمی جنبید کارش دیر می شد و باز باید با آن رئیس احمق سر و کله می زد،اگر هم دیر می کرد اتفاق خاصی نمی افتاد،حداکتر شاید فقط نوشتن چند تا از نامه ها دیر می شد که آن هم اتفاق مهمی نبود.پتو را کنار زد و رفت و قهوه ای درست کرد.ماریا چنان داد میزد و اشک می ریخت که اگر خانه آپارتمانی بود تا حالا همه همسایه ها بیدار می شدند و انها را زیر ناسزا مدفون می کردند.ماریا معمولا در شروع گریه اش خفه گریه می کرد و همینطور کم کم صدایش زیاد می شد.ماریا با گریه ای که انگار یک ربعی می شود شروع شده ،داد می زد:<<حالم ازت بهم میخوره همونقدر که حالم ازین خونه بهم میخوره همونقدر که حالم از خودم بهم میخوره.همه اینا تقصیر توئه.نه میدونی چیه؟تقصیر خودمه؛آره تقصیر خودمه.>>

مرد در یخچال را باز کرد و ناگهان دودلی تمام وجودش را فرو گرفت.انگار تسخیر شده بود.یادش نمی آمد دیروز برای صبحانه کره و بادام زمینی خورده یا شکلات صبحانه.برای انتخاب صبحانه امروز چشم هایش را بست و یکی را از یخچال برداشت.کره تمام شده بود پس بادام زمینی را روی میز گذاشت و شروع کرد.در حین خوردن صورت و چشم هایش را در هم می فشرد.

 :<<بادوم زمینی ها همیشه مزه گس وحشتناکی میدن مثل خرمالوی نرسیده یا مثل زنگ آهن.چرا مردم از این چرندیات خوششون میاد؟>>

این جمله را با صدای بلند گفت.ماریا برای یک لحظه نگاهی نه از روی تعجب و نه از روی عصبانیت و نه از روی هیچ چیز به مرد کرد.نگاهی کرد که فقط نگاهی کرده باشد چون در ته چشم هایش هیچ چیز دیده نمیشد.پس از چند ثانیهِ بلند،دوباره به حالت اولیه برگشت و با داد و فریاد گفت-اشکش کمی خشک شده بود-:<<سعی نکن دنبالم بگردی یا برگردونیم.هم واسه تو بهتره هم واسه من.خودتم میدونی که بهتره.نه تو دیگه مجبوری تظاهر کنی نه من.میتونیم بدون تظاهر از هم متنفر باشیم،بدون تظاهر.>>

سعی کرد در را محکم ببندد ولی در بسته نشد و به ناچار یک بار دیگر در را آرام بست.در، یکسالی میشود که اینگونه است.

مرد به سمت دستشویی رفت و جلوی آیینه صورتش را مرتب کرد و شست.سپس کت و شلواری که خودش در تولد سی و دو سالگی به خودش هدیه داده بود و زن همیشه از رنگ سبز زیتونی آن نفرت داشت پوشید و سر کار رفت.اگر می دوید شاید دیرش نمی شد.ساعت های شش که برگشت بلافاصله رفت تا ناهارش را بخورد؛رئیس ناهار را سر کار ممنوع کرده بود.معمولا ناهار را سنگین میخورد و بعد ناهار دو یا سه لیوان قهوه تا که قبل از شب خوابش نبرد.البته گاهی هم این را به یک نوع مسابقه خسته کننده تبدیل میکرد.یک بار حتی توانست ده لیوان قهوه را در پانزده دقیقه بنوشد و تمام شب خوابش نبرد.دقیقا نه روز قبل بود چون در دفتر وقایعش نوشته بود و تاریخ زده بود و هر وقت احساس کمبود اعتماد به نفس میکرد به آن صفحه نگاهی می کرد و دوباره روحیه می گرفت.نوشته بود:<<امروز پس از مدت های مدید و تلاش های بسیار توانستم ده لیوان قهوه را در وقت معین کامل بخورم.این واقعه خود مهر محکمی بر قدرت است.>>

هر وقت این را می خواند یک خنده بلند در حد سه ثانیه میزد و بعد مثل چوب خشک میشد.ساعت هفت که ناهار را تمام کرد روبروی تلویزیون خاموش نشست و به تلویزیون خیره شد.این سرگرمی را از 11سالگی داشت،برای وقت هایی که کسی خانه نبود.پدرش هم مانند او یک رئیس عوضی داشت که نمی گذاشت قبل از ساعت یک نصفه شب کسی به خانه برگردد و هر وقت هم که به خانه برمی گشت از خستگی مانند مست ها راه می رفت و بعد می خوابید.هیچوقت نفهمید چرا ناگهان بعد از مادرش اینگونه ساعت کاریش افزایش یافته.روبروی تلویزیون منتظر شد تا ساعت نه شود. در این بین دو بار هم روزنامه روز را مرور کرد و بقیه اش را به تلویزیون زل زده بود. ترجیح می داد به جای دیدن فیلم،خودش روی صفحه تلویزیون چیزی که می خواهد را تصور کند؛یک گرگ با دندان های خونی که کنار یک گل رز خوابیده یا قصری متروکه که صدای آواز خشنی در آن می آید یا قطاری که ناگهان به میان کوه میرود و غیب میشود.ساعت نه که شد به تخت خواب رفت و تا ساعت یازده بیدار بود که صدای در، آمد. یادش آمد که دو سه روز اول همیشه فکر میکرد دزد است و چون گربه ای که از انسان میترسد،زیر پتو مخفی میشد ولی حالا دیگر بعد نه روز برایش عادی شده بود؛می دانست دقیقا نه روز پیش بوده چون در دفتر وقایعش نوشته بود:<<...مهر محکمی بر قدرت است.

 پی نوشت:امروز صبح ماریا رفت.>> 

حالا که می دانست ماریا است دیگر مخفی نمی شد. هرچند ماریا تمام تلاشش را می کرد که بی سر و صدا کار کند ولی در به شدت خراب بود و همیشه گند میزد به آمدن هایش. صبح دوباره ساعت هفت و نیم بود که با فریاد های ماریا بیدار شد:<<ازت متنفرم،متنفرم!>>

مرد شکلات صبحانه را از یخچال برداشت. ماریا سس کچاپ تند و نمک را برداشت و روی شکلات صبحانه ریخت. مرد بدون اینکه حالت چهره اش را تغییر بدهد گفت:<<یک مرد،همیشه و همه جا با هرچی میتونه زندگی کنه پس هیچوقت یک مرد رو تهدید نکن.>>

و بدون توجه شروع به خوردن شکلات صبحانه کرد. ماریا به سمت تلویزیون رفت و کنترلش را به سمت شیشه تلویزیون پرت کرد و صفحه به طرز واضحی شکست.مرد خنده ای نه از روی مسخره کردن و نه از روی شادمانی کرد-خنده ای کرد که خنده ای کرده باشد-و گفت:<<یک مرد توی یک جای خالی،فقط با خوردن اکسیژن هم میتونه زندگی کنه.یک مرد فقط با هوا هم زنده میمونه.هیچوقت یک مرد رو تهدید نکن.>>

زن دهانش را باز کرد و بست و پس از چند ثانیه گفت:<<هیچوقت یک زن رو از یک مرد نترسون.>>

و به سرعت بیرون رفت.

مرد دوباره نزدیک های ساعت شش برگشت و ساعت یازده و نیم پس از اینکه صدای در آمد؛خوابید.

صدای در که دوباره بسته شد و نشان از خروج ماریا می داد،آمد ولی ساعت هنوز ساعت شش و نیم را نشان می داد. دوباره خوابید و ساعت هفت و ربع بود که برخاست. هیچ صدایی از فریاد نمی آمد و مرد به سختی نفس میکشید.دود همه جا را فرا گرفته بود.

نامه ای کنار تخت پیدا کرد که روی پاکت نوشته بود تهدیدنامه! و کاغذ داخلش خالی بود.کاغذ را کنار انداخت. سرش به شدت گیج میرفت ولی ایستاد و کمی بعد به راه خود ادامه داد.

پس از اینکه آتش خاموش شد، جنازه مرد را در حالی که پشت میزِ صبحانه در حال خوردن بادام زمینی؛نیمه سوخته بود پیدا کردند.او قبل از سوختن خفه شده بود.صورتش هنوز هم بی حالت مانده بود.

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 154 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 19:07