قت
قتل در ترمینال غرب یک داستان تکراری است. تکراری نه به این معنی که مکرر تعریف شده باشد که حتم هم شده است. بیشتر از این بابت که مکرر اتفاق افتاده است. من هم مثل همة آن دسته از بچههای خانوادههای مهاجرِ محلههای پایین شهر، که کارشان زبالهگردی در امتداد کانالهای آب محدودة شمالی طرشت تا جنوب و تا بخش شرقی ترمینال مسافربری است، داستان را هفت هشت ده سال پیش از مادرم شنیدهام. او هم مثل همة مادرهایی که هرصبح بچههایشان را به نیت کسب رزق و روزی راهی کرانههای کانالهای آب در این مناطق میکردند تو هفت هشت ده سالگیش مادرش برایش تعریف کرده است. پربیراه است اگر فکر کنید مادر من و مادر بچههای محلههای پایین و اطراف ترمینال غرب و خیابانهای جناح و شیخفضلالله و جنوب میدان آزادی آدمهای داستانگوییاند و نشخوارشان تعریف کردن داستانهایی از این دست است. و باز پربیراه است اگر فکر کنید من و بقیة بچهمحلیهام از آن دست بچههایی بوده و هستیم که شبها با لالایی و داستانهایی که مادر درِ گوشمان نجوا میکند خوابمان میبَرد. طیفی که در این محلهها، از آن، دخترها و زنها برای مادری کردن انتخاب میشوند طیفی نیست که وقت و حوصلة داستانسُرایی و قصهگویی برای بچههاشان را داشته باشند. اما اینکه چطور شده مادرهای محلههای پایینشهر، داستان قتل در ترمینال غرب را برای بچههایی تعریف کرده و میکنند که ساعتهای طولانی روز را کنار توریهای بزرگ مجراهای عبوری آب به پرکردن انبان بزرگشان از اشیا مصرف شده و قابل فروش مثل بطریهای خالی آب معدنی و نوشابه و پاکتهای خالی آبمیوه و چیزهایی از این دست مشغول هستند، خودش حکایتی است شنیدنی. اگر تعجب نمیکنید باید بگویم همة اینها برمیگردد به باریکهراه میانبری که از وسط درختهای جنگل کاج حاشیة ترمینال میگذرد. راهی که حدفاصل بین کانال بخش شرقی ترمینال مسافربری و جنوب میدان آزادی است و مسیر معمول بین این دو نقطه را که منحنی بزرگ و طولانی محیط ترمینال است به نصف تقلیل میدهد. یا بهتر بگویم، راهی که هنگام غروب مسیر رسیدن زبالهگردها را به ایستگاه وانتبارها در جنوب میدان آزادی نصف میکند و اجازه نمیدهد خستگی ناشی از ساعتها گشتن در کانال آب و حمل کیسههای بزرگِ پر از بطریهای پلاستیکی و ظروف چهارلیتری روغن موتور و لیوانهای یکبار مصرف و اشیایی مثل آن، تو تن بچههای زبالهگرد بماند و تشدید شود.
قتل در ترمینال غرب
قتل در ترمینال غرب یک داستان تکراری است. تکراری نه به این معنی که مکرر تعریف شده باشد که حتم هم شده است. بیشتر از این بابت که مکرر اتفاق افتاده است. من هم مثل همة آن دسته از بچههای خانوادههای مهاجرِ محلههای پایین شهر، که کارشان زبالهگردی در امتداد کانالهای آب محدودة شمالی طرشت تا جنوب و تا بخش شرقی ترمینال مسافربری است، داستان را هفت هشت ده سال پیش از مادرم شنیدهام. او هم مثل همة مادرهایی که هرصبح بچههایشان را به نیت کسب رزق و روزی راهی کرانههای کانالهای آب در این مناطق میکردند تو هفت هشت ده سالگیش مادرش برایش تعریف کرده است. پربیراه است اگر فکر کنید مادر من و مادر بچههای محلههای پایین و اطراف ترمینال غرب و خیابانهای جناح و شیخفضلالله و جنوب میدان آزادی آدمهای داستانگوییاند و نشخوارشان تعریف کردن داستانهایی از این دست است. و باز پربیراه است اگر فکر کنید من و بقیة بچهمحلیهام از آن دست بچههایی بوده و هستیم که شبها با لالایی و داستانهایی که مادر درِ گوشمان نجوا میکند خوابمان میبَرد. طیفی که در این محلهها، از آن، دخترها و زنها برای مادری کردن انتخاب میشوند طیفی نیست که وقت و حوصلة داستانسُرایی و قصهگویی برای بچههاشان را داشته باشند. اما اینکه چطور شده مادرهای محلههای پایینشهر، داستان قتل در ترمینال غرب را برای بچههایی تعریف کرده و میکنند که ساعتهای طولانی روز را کنار توریهای بزرگ مجراهای عبوری آب به پرکردن انبان بزرگشان از اشیا مصرف شده و قابل فروش مثل بطریهای خالی آب معدنی و نوشابه و پاکتهای خالی آبمیوه و چیزهایی از این دست مشغول هستند، خودش حکایتی است شنیدنی. اگر تعجب نمیکنید باید بگویم همة اینها برمیگردد به باریکهراه میانبری که از وسط درختهای جنگل کاج حاشیة ترمینال میگذرد. راهی که حدفاصل بین کانال بخش شرقی ترمینال مسافربری و جنوب میدان آزادی است و مسیر معمول بین این دو نقطه را که منحنی بزرگ و طولانی محیط ترمینال است به نصف تقلیل میدهد. یا بهتر بگویم، راهی که هنگام غروب مسیر رسیدن زبالهگردها را به ایستگاه وانتبارها در جنوب میدان آزادی نصف میکند و اجازه نمیدهد خستگی ناشی از ساعتها گشتن در کانال آب و حمل کیسههای بزرگِ پر از بطریهای پلاستیکی و ظروف چهارلیتری روغن موتور و لیوانهای یکبار مصرف و اشیایی مثل آن، تو تن بچههای زبالهگرد بماند و تشدید شود.
هر بچهای که فقط یکبار این مسیر را بعد از غروب آفتاب و طی ساعتهای آغازین شب طی کرده باشد حتم این داستان تکراری را از مادرش شنیده است. این کار همیشگیشان بوده و هست؛ مادرها را میگویم. همینکه میفهمند بچة هفت، هشت، ده و نهایتاً پونزدهسالهشان قید مسیر عبوری همیشگی و البته طولانی را که از قسمت شمالی ترمینال میگذرد، زده و راه میانبر جنگل کاج را، آنهم بعد از غروب آفتاب و در تاریکی شب، برای رسیدن به ایستگاه وانتبارها و تحویل کیسههای پر به کارفرماهای چهارشانه و سبیلوشان انتخاب کرده، یکباره از کوره درمیروند و هجوم میآورند و با مشت و لگد میافتند به جان بچهها. کتکزدن مادرها قاعدة خاص و معینی ندارد. هر مادری سبک و سیاق خودش را دارد و یک جوری دق و دلیاش را سر بچه درمیآورد. اما یک چیز در همة این مادرها مشترک است و آن پشیمانی است که ساعتی بعد از نواختن بچهها در چهره و نگاهشان موج میزند. پشیمانی که وادارشان میکند یکجوری از بچههای کتکخورده دلجویی کنند. دلجویی کردن مادرها هم متنوع است و هر مادری از روش خاص خودش استفاده میکند. اما باز یک چیز در این دلجویی کردن در همة مادرهای یادشده مشترک است و آن تعریف کردن داستان قتل در ترمینال غرب برای بچة کتکخوردهشان است. و اینگونه بوده و هست و انگار خواهد بود که داستان ما دهان به دهان از مادر به فرزند گشته و گشته و گشته تا رسیده به ما و گویا قرار است به بعدیها هم برسد. بگذریم!
این داستان خدا میداند مربوط به چند سال پیش میشود. تاریخ دقیقش را کسی نمیداند. از قراین برمیآید که زمان شروع این داستان یکجورهایی با زمان راهاندازی ترمینال مسافربری غرب یکی بوده است. همینقدر گفتهاند که خیابانهای اطراف ترمینال غربِ آنموقعها و میدانی که آنزمانها نامش میدان شهیاد بوده و حالا به اسم میدان آزادی میشناسندش، از شلوغی و ترافیک جای سوزن انداختن نبوده و اتومبیلهایی که به قصد ادامة مسیر بالاجبار وارد حریم میدان میشدند ساعتها در دام راهبندان همیشگی گرفتار میآمدند و به جانکندنی میتوانستند میدان را به قصد مسیر نهاییشان ترک کنند. صحت و سقم این گفتهها گردن راویان داستان است و ما کاری به کار این مسائل نداریم و آن را به حساب شوک اولیة داستان میگذاریم و به مدل داستانهای امروزین اینطور شروع میکنیم که:
مرد چاقی که لباس فرم پلیس تنش کرده بود از ماشین گشت بیرون آمد و چشم به تاریکی جنگل کاج دوخت. صدای فریاد قطع شده بود. مرد چاق رو به تاریکی درختهای جنگل راه افتاد. همکارش که لاغر بود در اتومبیل گشت را باز کرد و داد زد: «کجا سرکار استوار؟!»
مرد چاق به همکارش رو کرد. گفت: «مگه نشنیدی؟! میگه یه جنازه لای درختها افتاده. به مرکز خبر بده، بگو آمبولانس بفرستن!» و نماند. سلاح کمریاش را از جلدش بیرون کشید و رو به جنگل تاریک خیز برداشت. از دور داد زد: «با گشت جناح و شیخفضلالله هم تماس بگیر، بگو حواسشون رو جمع کنن! یارو باید همین دوروبرها باشه.»
همکار مرد چاق از ماشین گشت پیاده شده بود و داشت با گوشی بیسیمش ورمیرفت. جوان بود و انگشتهاش موقع کار با دکمههای بیسیم دستی آشکارا میلرزید. داد زد: «اونا رو از کجا پیدا کنم؟ خطشون رو بلد نیستم.»
مرد چاق دور شده بود. صداش از توی تاریکی بهگوش میرسید.
ـ رو خط خودمونن. فقط صداشون بزن. هولم نکن!
آسمان تاریک بود. هرمی داشت هوای ترمینال غرب. تا غروبِ ماه در آسمان تیرة شب هنوز زمان باقی بود و با اینحال ابری از دود و غبار تیره آسمان را فراگرفته بود و باعث شده بود ماهی در آسمان دیده نشود؛ نه ماه و نه ستارهای. اتومبیلها با چراغهای روشن هنوز آن دورها در راهبندان میدان آزادی مانده بودند. نور کمسویی از چراغهاشان تا حوالی محوطة باز ترمینال غرب و تا جایی که اتومبیل گشت پلیس توقف کرده بود میرسید. همکار مرد چاق تاکیواکی بزرگ را به گوشش چسبانده بود و توی دهنی گوشی بیسیم یک جمله را تکرار میکرد.
ـ مرکز ما یه جنازه پیدا کردیم. مرکز ما یه جنازه پیدا کردیم. حرفهام مفهومه؟!
کسی از آنسوی خط جوابش را داد.
ـ آروم باش! تو از کدوم واحدی؟ موقعیتت رو گزارش بده!
همکار مرد چاق صداش کمی میلرزید. شرة عرقی را که از کنار شقیقهاش سرازیر شده بود با پشت دست پاک کرد. گفت: «ما تو ترمینال غربیم؛ پشت محوطة پارکینگ. نزدیک کانال آب شرقی. همکارم صدای یه فریاد شنید. من نشنیدم. یارو ... منظورم اونی که فریاد کشید، انگار یه جنازه تو درختها دیده. من چیزی ندیدم. اونجا تاریکه. چیزی دیده نمیشه. همکارم رفت ببینه چه خبره. لطفاً آمبولانس بفرستین!»
صدا دوباره از آنسوی خط شنیده شد.
ـ جنازهای که میگی دختره یا پسر؟ جوونه یا نوجون؟ کارد خورده؟ تو مطمئنی که مرده؟
همکار مرد چاق زار زد: «از کجا بدونم؟! من که ندیدمش. من اینجام، تو ماشین گشت. همکارم گفت اینجا بمونم و با شما تماس بگیرم بگم یه آمبولانس بفرستین. زودباشین یه آمبولانس بفرستین! شاید هنوز زنده باشه.»
صدا گفت: «انگار تازهکاری؟! خودت رو کنترل کن! گشت امداد رو خبر میکنم. از اونجایی که هستی جم نخور! منتظر باش تا گروه امداد برسه. تمام.»
همکار مرد چاق مستأصل بهنظر میرسید. گفت: «پس تکلیف همکارم چی میشه. لازم نیست برم پیشش؟ شاید به کمک نیاز داشته باشه.»
کسی جواب همکار مرد چاق را نداد. مرد جوان هم دیگر حرفی پشت بیسیم نزد. از اتومبیل پیاده شد. کلاهش را سرش گذاشت و دست به قبضة سلاحی که به کمرش بسته بود برد. چند گام به طرف تاریکی جنگل کاج رفت و دوباره به جای اولش کنار ماشین گشت بازگشت. هیچ صدایی از توی تاریکی جنگل بهگوش نمیرسید.
راویان داستان قتل در ترمینال غرب این بخش از روایت را همینجا درز میگیرند و مابقی داستان را از جای دیگری ادامه میدهند. حالا این که مأمورهای پلیس تو مرکز در ادامة مکالمه چی جواب همکار مرد چاق را دادهاند و مکالمه به چه نحوی به پایان رسیده خیلی به کار داستان ما نمیآید. ما بنا را بر این میگذاریم که آمبولانس هفت هشت ده دقیقه بعد یا کمی دیرتر از این زمان به محل حادثه رسیده و امدادگرها جنازة لای درختهای جنگل تاریک کاج را بارش کردهاند و بردهاند. مرد چاق هم همانموقع به طرف همکار جوانش آمده و تو صورتش نگاه کرده است. حتم یک دستی رو شانهاش زده است و لبهاش را هم به لبخند گلوگشادی ازهم باز کرده و گفته است: «واسه شب اولّت بد نبود.»
همکار مرد چاق هم البد حرفی نزده است. ساکت و سرد در آن شب تاریک و گرم مرد چاق را نگاه کرده است؛ فقط همین.
طبق قرار این مقدمه را میگذاریم به حساب شوک اولیة داستان. چه میدانم؟! میگویند داستان را باید با یک شوک شروع کنی. اما اصل داستان برمیگردد به حدود هفت هشت ده دقیقه پیش از آن فریاد کذایی که از تو جنگل تاریک کاج شنیده شده است. همانموقع که مرد چاق و همقطارش با لباس فرم پلیس نشسته روی صندلی ماشین گشت، گرم گپ و گفتگو با هم بودهاند:
مرد چاق گفت: «آگه اون دیلاقه، پسره رو بکِشه تو درختها کارش تمومه.»
اشارهش به نیمکتی بود که آن دورها و زیر نور لامپ گازی، دو نفر، که مشخصاتشان را در قسمت بعدی شرح خواهم داد، روش نشسته بودند. مرد چاق گفت: «این کار همیشهشونه.» و باز تکرار کرد: «آگه پسره رو بکشه تو درختا کارش تمومه.»
روی صندلی ماشین گشت جابهجا شد و جلد پرِ اسلحة کمریاش را که پشتش گیر کرده بود به طرف جلوی کمربندش سُراند. گفت: «شبها عین خفاش همینموقعها پیداشون میشه و میافتن به جون جوونا و نوجوونایی که تازه از راه رسیدن. با هزار وعده و وعید میکشنشون تو جنگل و هزارتا بلا سرشون میآرن. بعدشم با خودشون میبرن و میندازنشون تو کارهای خلاف. دیده شده که یه وقتایی هم کشتنشون و جنازهشون رو همون جا لای درختها انداختن.»
به پشتی صندلی ماشین گشت تکیه داد و چشمهاش را برای لحظاتی بست.
لطفاً دقت کنید! گفتم برای لحظاتی، آن هم نه به قصد خواب یا تمدد اعصاب یا چیز دیگر. احتمالاً داشته چیزی را توی ذهنش مرور میکرده. حالا چه چیزی را اللهُ اعلم!
داشت با چشم بسته حرف میزد. گفت: «رو همین حسابه که الان تو باید بری بیرون و خودت رو برسونی به اونا و ازشون بخوای که از اونجا گم شن. باید بری و بهشون بگی گورشون رو از این محوطه گم کنن. باید بترسونیشون؛ حداقل اون کوچیکه رو.»
همکار مرد چاق پس از کمی مکث دستگیرة در ماشین را کشید و در را باز کرد. در رفتن تردید داشت. مرد چاق چشم باز کرد و آمرانه نگاهش کرد. همکارش بیمعطلی از ماشین پیاده شد و رو به روشنایی چراغی که نیمکت چوبی زیرش قرار گرفته بود دور شد. وقتی برگشت مرد چاق هنوز به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمهاش را بسته بود. گفت: «البته همیشه هم اینطور نیست. یه وقتهایی ورق برمیگرده و جای اون دوتا عوض میشه.» آهی کشید و ادامه داد: «حواست رو جمع کن! یه شب یکی از تو جنگل داد میزنه: اینجا یه جنازه پیدا شده و خودش هم جلدی غیبش میزنه. تو اسلحه میکشی و میری اون تو میبینی اینبار شکارچیه که شکار شده، با یه کارد تیغهبلند دسته استخونی کار استاد ساحای زنجانی تو سینهش.»
و احتمالاً دقایقی بعد از این بوده که صدای آن فریاد کذایی از تو جنگل تاریک کاج بلند شده است و باقی داستان.
این داستان را یکجور دیگر هم تعریف کردهاند؛ یعنی از یک زاویة دیگر. یا بهتر است بگویم از یک گوشة دیگر ترمینال غرب. از یک جایی کمی دورتر از محلی که اتومبیل گشت پلیس توقف کرده بوده است. زمان این داستان طبق منطق روایی دقیقاً با زمان داستان اول ما یکی است و مو نمیزند. مال همان شب تاریکی است که ماه تو آسمان نبوده یا بوده و دیده نمیشده و آسمان انگار که گر گرفته بوده است:
صاحب قهوهخانة سیارِ گوشة ترمینال غرب مسن بود و کت و کول گندهای داشت. دستمال قز یزدی دور گردنش انداخته بود و کف پا رو نیمکت چوبی قهوهخانهش نشسته بود یا بهتر است بگویم چندک زده است. شاگردش که جوانک بلندبالایی بود روبهروش، کنار بساط چایی، به نردههای فلزی دیوار ترمینال تکیه داده بود و به حرفهاش گوش میداد. صاحب قهوهخانه گفت: «آگه پسره رو بکشه تو درختها کارش تمومه.»
اشارهش به نیمکتی بود که آن دورها و زیر نور لامپ گازی، دونفر روش نشسته بودند. یکی از آنها، منظور یکی از دونفرِ رو نیمکت، دیلاق بود و چهارشانه. سن و سالش هم، ای، بگی نگی به بیستوهفت هشت، سیسال میخورد. شلوار جین پاش بود و دکمههای پیرهن قرمزِ تنگش را تا نزدیکیهای نافش باز گذاشته بود. صاحب قهوهخانه دستی به سبیل چخماقیاش کشید و باز گفت: «آگه پسره رو بکشه تو درختها کارش تمومه.»
حتم منظورش از پسره همان پسرک کمسنوسالی بوده که رو نیمکت، نزدیک جوان دیلاق که شلوار جین پوشیده، نشسته بوده است.
قهوهچی گفت: «شبها همینموقعها پیداشون میشه و عین خفاش میافتن به جون جوونا و نوجوونایی که تازه از راه رسیدن.»
ته استکان چاییاش را هورت کشید و ادامه داد: «اونا واسه پیدا کردن کار میآن تهرون. از بدشانسی، اتوبوسشونم عدل نصفهشب میرسه ترمینال. اونا باید شب رو تا صبح تو ترمینال سر کنن؛ تا هوا روشن شه و بیفتن دنبال کار. آگه شانس بیارن و رو همون نیمکت بمونن و ازجاشون تکون نخورن، برد کردن. اما آگه همراه اون دیلاقه برن کارشون زاره.»
شاگردقهوهچی که جوانک بلندبالایی بود داشت آن دورها را میپایید. حتم همان نیمکتی را که جوان دیلاق و بغلدستیاش روش نشسته بودند. بغلدستیاش همان پسرک کمسنوسالی بود که طبق گفته تازه از راه رسیده بود و داشت به حرفهای جوان دیلاق گوش میکرد. صاحب قهوهخانة سیار گفت: «حتم دارم داره بهش وعده وعید میده. داره میپزدش که با خودش ببره پسره رو. پاش برسه تو اون درختها دیگه برگشتی تو کارش نیست. میره گم میشه. همچی گم میشه انگار اصلاً تو این دنیا نبوده. اول سرش بلا میآرن؛ همین شبی و لابهلای همون درختها. بعدشم با خودشون میبرن و میندازنش تو کار مواد و کارهای خلاف دیگه. دزدی، کیفقاپی، پااندازی و هرکار کثیف دیگهای که فکرش رو بکنی. کم پیش میآد که جلوش مقاومت کنن. اونا بچههاییان که از خونه فرار کردن و جایی تو تهرون ندارن. همة وجودشون پر ترسه.»
شاگرد قهوهچی استکان صاحب قهوهخانة سیار را پر از چای تیرهرنگ کرد. مرد باز به سبیلهای چخماقیاش دست کشید و راهی شد. گفت: «میرم بشاشم.» و آفتابهبهدست رو به جنگل تاریک کاج راهی شد؛ فقط سهگام و درجا ماند. به شاگردش رو کرد. گفت: «تو شانس آوردی که به تور من خوردی. من اصلاً خیال شاگرد گرفتن نداشتم.» و دور شد.
شاگرد قهوهچی باز به آن دورها نگاه کرد؛ حتم به همان نیمکتی که زیر نور چراغ گاز قرار داشت. حالا دیگر کسی رو نیمکت چوبی نبود.
سه، چهار شاید هم پنجدقیقه بیشتر طول نکشید که صدای همان فریاد کذایی از توی تاریکی جنگل کاج شنیده شد. شاگرد قهوهچی هراسان چندقدمی به طرف صدا رفت و خیلی زود بازگشت.
میتوان اینگونه حدس زد که دستهای جوانش آشکارا میلرزیده و نگاه ترسیدهاش دائم تاریکی مابین درختهای جنگل کاج را که همچون اشباح ثابت و بیحرکت بهنظر میرسیده میپاییده است.
زمان گذشت. صاحب قهوهچی آفتابهبهدست نزدیک شد. او هم هراسان بهنظر میرسید. چشمهاش دودو میزد و صداش هم رعشه برداشته بود. به شاگردش رو کرد. گفت: «یه جنازه اونجا بود!» با همان صدای رعشهدارش ادامه داد: «به حضرت عباس خودش بود. جنازة یه آدم بود. افتاده بود پای یه درخت.»
داشت میلرزید. گفت: «مأمورها همین دوروبرها بودن. تا داد زدم، رسیدن. خدا رو شکر! خدا رو شکر که زود زدم به چاک. والاّ پای منم گیر بود. حوصلة دردسر ندارم. توام حواست باشه! شتر دیدی ندیدی.»
روایت قتل در ترمینال غرب همینجا تمام میشود. البته منظور حقیر روایتی است که هفت هشت دهسال پیش از مادر خدابیامرزم شنیدم. اما داستان ما همچنان ادامه دارد. تا به کی خدا عالم است. من بندة تقصیرکار همینقدر میدانم که حالا همهچیز عوض شده است. آنهم چه عوضشدنی؛ اساسی! حالا دورتادور ترمینال غرب یک دیوار بلند کشیدهاند و محوطة ترمینال را هم از پایانة اتوبوسهای واحد جدا کردهاند. اتوبوسهای اسقاطی را از رده خارج نموده و جاش اتوبوسهای شیک و مدرن گذاشتهاند؛ همه ساخت خارج. سرعت بالا، قدرت بالا. خلاصه اتوبوسهای بیست. کف ترمینال را هم آسفالت کردهاند و خلاصه خیلی تغییرات دیگر. آسمان اما همان آسمان است. تاریک و گرم. هرمی دارد هوای ترمینال غرب.
اما بشنوید از آدمهای جدید داستان قتل در ترمینال غرب:
مأمور پلیس ما حالا دیگر چاق نیست و اتفاقاً عضلهای و چهارشانه است و لباس فرم نیروی انتظامی به تنش خوش نشسته است. به صدای فریادی که از سمت جنگل تاریک کاج به گوش میرسد آرام به همکارش رو میکند. میگوید: «به مرکز خبر بده، بگو یه جنازه پیدا شده! بگو آمبولانس بفرستن. با بچههای جناح و شیخفضلالله هم تماس بگیر، بگو مراقب باشن!»
و راهی میشود. همکار مأمور مأمور عضلهای و چهارشانه جلوش را سد میکند. میگوید: «اینبار نوبت منه. تو میمونی اینجا و با بیسیم به مرکز خبر میدی. من میرم اونجا تو جنگل ببینم چه خبره. قبوله؟»
مأمور عضلهای و چهارشانه دستی را که روی شانهاش نشسته است آرام پس میزند. میگوید: «هنوز زوده. عجله نکن!»
همکارش تمام قد مقابلش ایستاده است و خیال کنارکشیدن ندارد. میگوید: «نه هیچ زود نیست. راستش رو بخوای یهخورده دیر هم شده. نگران من نباش! کارم رو بلدم. میرم اونجا؛ بالاسر جنازه. به دور و بر نیگاه میکنم و بعدش هم به جنازه. صبر میکنم تا از نفس بیفته. خم میشم و نبضش رو میگیرم. وقتی خوب مطمئن شدم که دیگه نمیزنه اونوقت خبرت میکنم.»
مأمور عضلهای و چهارشانه راضی بهنظر نمیرسد. میپرسد: «و آگه میزد.»
همکار مأمور عضلهای و چهارشانه نمیماند. دو سه گام به طرف تاریکی برمیدارد. از همان دور میگوید: «اصولالدین میپرسی توام ها!» و گم میشود.
تا غروبِ ماه در آسمان تیرة شب هنوز زمان باقی است و با اینحال ابری از دود و غبار تیره آسمان را فراگرفته و باعث شده ماهی در آسمان دیده نشود؛ نه ماه و نه ستارهای. اتومبیلها با چراغهای روشن، آن دورها در راهبندان میدان آزادی، ماندهاند. نور چراغهاشان تا حوالی محوطة باز ترمینال غرب و تا جایی که اتومبیل گشت نیروی انتظامی توقف کرده میرسد.
مأمور عضلهای و چهارشانه، مسن است و لبخندی روی لبهاش نقش بسته است. آرام زیر لب زمزمه میکند: «موفق باشی!»
و به سمت ماشین گشت میرود. ماشین گشتی که حالا دیگر یک بنز الگانس سبز و سفید است با حجم موتور بالای هفت هشت دههزار سیسی، با قدرت موتور بالای بیستوهفت، هشت، شاید هم سی اسب بخار و سرعت بالای سیصدو هفت، هشت، ده کیلومتر در ساعت و بقیة محسناتش. مرد با مرکز تماس میگیرد و خبر میدهد که یک جنازه پیدا شده است. حالا آنها پشت بیسیم چی جوابش را میدهند و چی جواب میشنوند بماند! آمبولانس هم همان موقع یا هفت هشت ده دقیقه بعد، کمتر یا بیشتر سرمیرسد و امدادگرها جنازه را بارش میکنند و با خود میبرند. بعدش هم خب معلوم است دیگر. مأمور چهارشانه به همکار جوانش نزدیک میشود. دست روی شانهاش میگذارد و لبش هم به لبخند گل وگشادی از هم باز میشود. میگوید: «واسه شب اول کارت بد نبود.»
اما بشنوید این داستان را از آن زاویة دیگر که قبلاً روایت کردم؛ از زاویة بساط قهوهخانة سیارِ گوشة ترمینال غرب که خیلی هم از اتومبیل گشت پلیس دور نبوده و نیست:
قهوهچی رو نیمکت چوبی دستسازش چندک زده است و دارد برای شاگردش که جوان است و توپر و قامت میانهای دارد داستان تعریف میکند. اشارهاش هم موقع تعریف احتمالاً به دونفری است که آندورها روی نیمکت چوبی با روکش چرمی قرمز نشستهاند. نیمکتی که با نور یک ردیف لامپ نئون و فلورسنت روشن شده است. جنگل کاج در تاریکی محض فرورفته و آسمان گرم و هوا انگار که گر گرفته است. صاحب قهوهخانة سیار بعد از کلی حرفزدن، ته استکان چاییاش را هورت میکشد و راه میافتد سمت دستشویی. موقع رفتن شاگرد جوان جلوش را میگیرد. میگوید: «اینبار نوبت منه!»
صاحب قهوهخانه میگوید: «هنوز زوده. هنوز مونده تا ...»
شاگرد جوان حرفش را قطع میکند. میگوید: «مونده تا چی؟ مونده تا پخته شم؟ یعنی هنوز بهم اعتماد نداری؟ بالاخره که چی؟ یادمه گفتی خودت خیلی زودتر از اینها کارد رو از اوستات گرفتی و شروع کردی.»
و یکباره دست میبرد پر شال صاحب قهوهخانه و کارد سنگری تیغهفولادی با مهر MADE IN CHINA اش را بیرون میکشد و زیر آستین کتش پنهان میکند. صاحب قهوهخانة سیار با مکث میگوید: «آگه اتفاقی افتاد ...»
شاگرد جوان نمیگذارد فش را تمام کند.
ـ نگران نباش! هیچ اتفاقی نمیافته. کارم که با اون حرومزاده تموم شد دست به چیزی نمیزنم. کارد رو زیر شیر میشورم و میذارم همینجایی که الان هست و جلدی میزنم به چاک. هفت هشت ده قدم که دور شدم داد میزنم: یه جنازه لای درختها افتاده؛ سهبار و نه بیشتر. بعدش برمیگردم اینجا؛ هراسون و ترسون.
مکثی میکند و ادامه میدهد: «چیزی رو که جا ننداختم؟!»
نمیماند که جواب بشنود.
و تمام.
گفتم که همهش برمیگردد به همان باریکه راه میانبری که از وسط جنگل کاج میگذرد. بچههای زبالهگرد کانال شرقی ترمینال مسافربری هنوز هم، گاهی که دیرتر از موقع و بعد از غروب آفتاب به حاشیة دیوار نردهای ترمینال میرسند، از سر خستگی قید مسیر منحنی را که محوطة ترمینال را دور میزند، میزنند و کیسة بزرگشان را به دوش میکشند و از همان باریکه راهی که از وسط درختهای کاج میگذرد عبور میکنند تا خودشان را به قسمت جنوبی میدان آزادی برسانند. معمولاً هم هیچ اتفاقی برایشان نمیافتد. یعنی تا حالا که گزارشی و آماری از پیدا شدن جسد یک زبالهگرد در میان درختهای کاج منتشر نشده است. با اینحال مادرهای نگران و منتظر که به این گزارشها التفاتی نمیکنند. انگار حس ششم دارند. از همهچی باخبرند. تو چشمهای بچههاشان نگاه میکنند و همهچی را میفهمند. آنوقت است که دیگر شمر هم جلودارشان نیست. چنان میکوبندشان که دیگر هوس عبور از بیراهههای تاریک به سرشان نزند. بیرحمیشان موقع کتکزدن حد و حسابی ندارد. درست مثل مادهببری که خشمی غریزی عنان اختیارش را ازش گرفته و قصد جان تولهاش را کرده است. خسته که میشوند غیظی و غضبی گوشهای ولو میشوند و صبر میکنند تا زمان بگذرد و توش و توان رفتهشان دوباره بازگردد. و اینجاست که نوبت نقل روایت است. روایت قتل درترمینال غرب برای بچههای سربههوا و بازیگوش. مادرها این داستان را میگویند تا درس عبرتی شود برای بچههاشان. مادرند دیگر!
پایان
جواد افهمی
زمستان 91
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 124 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 6:51