پشت خماند و تفنگ به دست کرد، سرش را آرام از پناه سنگ کشید بالا.
نرینه گله سرش بالا بود. و هوا را بو می کشید.گله آرام بود تفنگ را بالا آورد. سرش را گذاشت روی قنداق و چشمش را بست. تفنگ را پایین آورد و لتهای از جیب بیرون کشید، ها کرد به دوربین تفنگ و شروع کرد به تمیز کردن، سرش را آرم از کنار سنگ بالا آورد. گله میچرید و نرینه رفته بود روی یک بلندی و سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند. شاخهای نرینه میتوانستند شکم گرگ را بدرانند.
خورشید آرام آرام از پشت کوه دی بُرار کله میکشید. مرد به پشت دراز کشید. تیغ طلوع آفتاب چشمش رازد.
شکم سفید و پوست قهوهای حیوان را انگار واکس زده بودند. پوست جوان بود و شاداب. دوباره چشم به دوربین گذاشت مرد.کمی با دوربین ور رفت.*****
- با موتور که شکار میکنی، گوشت حیوون خون میشه، تلخ میشه، اصلا خوردن نداره این گوشت.
خانلر زانو به زانو کرده بود: مهندس دست کرده بود پشت رختخوابها:
- تازه شم، تا موتور میاد بیابون، شکاربانها میفهمند و سر میذارن دنبالت و گیرت میندازن. دیگه دوره موتور تموم شده.
خفیف را از دست مهندس گرفت:
- همین یکبار خانلر، همین یکبار! به خاطر عروسم و پسرم
خانلر نفس بلندی کشید و آه را پر کوب رها کرد:
و همه این حرف و حدیثها و آه آخر را لعیا دیده بود.
*****
تفنگ را بالا آورد. لوله تفنگ سمت نرینه بود. از میان دوربین دست راست حیوان را نشانه گرفت. حیوان چشم به خانلر دوخته بود. انگار مجسمهای، انگار سنگ. یک دم همه چیز از کار ماندند. حتی باد.
صدای گلوله که برخواست، حیوان تکانی خورد و از بلندی با سر به زمین افتاد. گله رو به جنگل طاق، تاخت و گم شد. میان درختان کوتاه. خانلر خیز برداشت. به حیوان که رسید هم خودش نفس نفس میزد، هم حیوان.
چشمان حیوان رو به خانلر باز بود و شکمش تند تند بالا و پایین میرفت. جای گلوله چشمه خون. با هر نفس حیوان خون میجوشید. خانلر خاک و عرق ، به آستین از چشمها گرفت، کارد از مچ پا کشید وسوی قبله را نگاه کرد.
*****
لعیا رو به رویش نشست. مرد دست برد به جمع کردن سجاده، لعیا دستش را گرفت و خانلر دستش را از دست زن کشیده بود اما مژگان و چشمان لعیا! امان!
سر خانلر پایین بود :
- خاک یلدا رو قسم داد. گفت که بار آخره. قسم داد. لعیا به خاک یلدا، بشکند دستم.
خانلر سر بلند کرد:
چشمان میجوشید از اشکهایی که میآمد و میان شیار دور لبهاش راه میجست و به چانهاش میرسید.
*****
چه مژگان بلندی داشت نرینه. شاخهایش از انچه از دور دیده بود، بلندتر بود. چشمان درشت بودند و براق و خیس و جاندار. کارد را گذاشت روی گلوی حیوان. حیوان نگاه میکرد خانلر را. یک دم کارد و دست سست شدند: «خاک یلدا رو قسم خورده. مهندس قسم الکی نمیخوره»
چشم بست و کارد را کشید به گلوی حیوان، حیوان را روی ترک موتور طناب پیچ کرد و کلهاش را انداخت میان خورجین و هندلی زد. دودلاخی راه انداخت از تند رفتنش. معلوم نبود شکاربانها کجا باشند و کجاها نباشند. پشت به کوه چشمه آوش گاز میداد میان دشت.خانهاش چسبیده به خانه اهالی روستا و آغل چسبیده به خانهاش. رو به بیابان ساخته بود. دایِ کوتاهی داشت آغل. به خانه رسید و در خانه را به شتاب و بیصدا باز کرد و موتور را برد میان خانه و تکیه داد به دیوار.
*****
مهندس موتور را از تهران برایش خریده بود. جوان بود و دست فرمان خوبی داشت. هر چه بود مهندس نگذاشته بود اجباری برود و بیابان پر بود از شکار. روزهایی که گله به صحرا نمیبرد موتور ایژ را برمیداشت و یک کله میتاخت تا بیابان شیراحمد. میتاخت و میتاخت تا از گلهای یکی را نشان میکرد و آنقدر حیوان را میدواند تا گوشهای پای بوتهای از نفس بیفتد و خانلر پیاده شود و کارد به گلوی حیوان بگذارد. شب عروسی پسر مهندس، توی ویلای مهندس توی قلعه حسن خان، که خانوم مهندس تنها نباشد. دم غروب که گوسفندان را یلهی دست زنهای ده میکرد، موتور را هندل میزد و میآمد کنار ویلای مهندس و انقدر گاز میداد و دودلاخ راه میانداخت تا لعیا بیاید دم پنجره و آن وقت مثل شامپانزه روی موتور معلق میزد. بماند که چه اندازه طول کشید تا خانم مهندس به آقای مهندس بگوید و خانلر مجبور شود به شرطهای لعیا دل که نه، سربسپارد.
*****
خانلر شکار را به دار آویزان کرد. میدانست مهندس پوست شکار را پیشکش میکند به مهمانش. مهمانش عروسش بود و پسرش، که بعد سالها از خارج آمده بودند قلعه حسن خان، دیدن مهندس پلنگ و زری نیامدند میان دست و پایش. موچ کشید:
- «موچ چ چ ...... زری ......... پلنگ .......... موچ چ .....»
- «با لعیا رفتهاند خانه مهندس»
سرش به کار بود و جا عوض میکرد برای پوست کندن. دستانی که اموخته بودند و فرز یک ان سرش را به دراندن شکم حیوان بالا آورد:
- «با لعیا رفتهاند به خانه مهندس . لعیا چارچوب در آغل را پر کرده بود. مات و خشک و خسته . موهایش آشفته و دامن لباس دریده و خاکی. موهایش پریشان و چارقدش آویزان شانهاش. دامن و دست و صورت آلوده عرق و خون و خاک.
یلدا که پا گرفت، شد هم بازی تولههای مادینه سگشان گرگی. زری و پلنگ. لعیا اسمشان کرده بود. سینی چای را که میگذاشت پیش زانوی مردش و دیگ مسی شیر را روی اجاق، میآمد و مینشستند زن و شوهر به دیدن بازی تولهها و یلدا. آن روزها دشت شیراحمد هنوز شکار داشت و خانلر به خواست مهندس یا عادت، به بیابان میزد و همیشه هم قوچ یا برهای ترک موتورش داشت. چشمان یلدا به مادرش رفته بود و شیطان بودنش به پدر.
دم غروب بود و خانلر نفهمیده بود که شکار بچه به شکم دارد.وقتی شکار را از نفس افتاده کنار طاقی نشست،خون و بچه و جفت از شکمش جدا شد و روی خاک افتاد.خانلر زانو زد. همان شب یلدا تب کرد چهار تخم و پاشویه و شکستن تخم مرغ افاغه نکرد.بچه را انداخته بود ترک موتور و با لعیا تاخته بود سمت شهر.پرستار هرچه کرد به خرج خانلر نرفت که بچه روی دست مادرش،تن سرد کرده.جیغ می کشید مرد. مویه می کرد زن.بعد ها هرگاه لعیا می نشست و گریه می کرد:
-آه آهو زدمان زمین.آهو کشی آهویی بزرگ است مرد!
و از همان سربند، مرد قسم خورده بود
***
کارد از دست خانلر افتاد. تا به لعیا برسد،دوبار زانو به زمین زد. رد نگاه لعیا را گرفت.هرجا را که نگاه می کرد لاش دریده شده ی میشی بود و قوچی و بزی و بره ای و بزغاله ای.گوسفند دریده شده،دیده بود اما سلاخی شده بودند اینها.
زری و پلنگ سر روی پا گذاشته بودند به دیدن خانلر ونگی زدند و خانلر را نگاه کردند.
نای سر بلند کردن نداشتند.حسابی جویده بودندشان.
امان.......امان...
صدا از پشت سرش بود. روی لعیا به دیوار بود:
-تو که رفتی،آمدند! شمردم، هفت تا بودند.تا امشب گرگ ندیده بودم.گرگ بودند.زری و پلنگ این یکی را که از دهان گرگ می گرفتند،آن یکی گلوی بره ای را می گرفت. زری و پلنگ کارستان کردند.
پا های خانلر می لرزیدند. میان گوسفندان راه رفت. جنازه گرگی روی آخر و گرگی دیگر نزدیک دای.
یک گله گوسفند میان آغل بی صدا. هر قدمی که بر میداشت، میان خون بود،تکیه به دیوار زد. از جایی که نشست می توانست لاشه ی شکار را ببیند که از طناب آویزان است و تاب می خورد.
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 139 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 6:51