هفت خوان

ساخت وبلاگ

داستان از اونجایی شروع شد که یه روز داشتم با خودم فکر میکردم الان چرا من نباید ازدواج کنم؟ خونه که دارم. ماشین وشغل وتحصیلاتم که دارم. خوب زیبا هم که نسباتاهستم. ( خوشیفته هم خودتونید ) مگه معیارهای ازدواج همین چیزا نیس؟ دیگه یه دختر چی میخواد مگه؟ البته بماند که بعدش فهمیدم این معیارها واسه سال 40, 42 خوبه نه تو این دوره زمونه. خلاصه برم سر اصل مطلبو و جاهایی که رفتم خواستگاری واتفاقایی که افتاد. نفر اول باباش ( آقای حیدری ) همکلاسیم بود تو دوره ی کارشناسی ارشد. یادمه نیس ولی فک کنم داشتیم با بچه ها ازرسم و رسومات شهرهامون میگفتیم که آقای حیدری گفت ما رسم داریم دوماد که میگیریم کت و شلوار و حتی خونه هم بهش میدیم. اینو که شنیدم جا خوردمو به آقای حیدری گفتم تو دختر داری؟ گفت اره یدونه پشت کنکوری. گفتم آقای حیدری مدیونی اگه دخترتوبه جزمن به کسی بدی. جزوه هامو حلالت نمیکنم. این شوخی من همانو,شوخی شوخی یک ماه بعد با خانواده تو شهرشون واسه دیدن دخترهمان (البته من دخترشو چندبار بعد که آورده بود سرکلاس دیده بودم ها ولی خانوادم نه ) تو راه برگشت دیدم همه چهره ها اخموتخم که سعیدچرا ما باید ازراه دورعروس بگیریم با فرهنگ متفاوت؟ ازما اسراروازاونا انکارکه قرارشد بیایم سبزواراگه یه دختر خوب ومناسب پیدا نشد برگردیم همین جا با همین شرط کوچیک من دوراز جون خر شدم. یک ماهواندی گذشت تا یه روز مامان بزرگم دخترهمسایشون رو پیشنهاد داد. ما هم رفتیمو دیدیموقرارشد باهم صحبت کنیم ببینیم چجوریاس حدود یک هفته کمتر شد که دیدم اس ام اس داد و معرفی کرد. خلاصه ی حرفامونو بهتون بگم که یادمه میگفت من از بچگی تونازونعمت بزرگ شدم و سختی نکشیدم و بعدشم نباید بکشم ( طبق شناختی که از خانوادش داشتم یا من معنی نازو نعمتو نمیفهمیدم یا معنیش کلا عوض شده بود )  میگقت نباید بد دل باشی . یا روسریم اومد عقب نگی بکش جلو ( ازش پرسیدم مثلا چقد بیاد عقب؟ نشونم که داد فهمیدم اگه قیمت روسری رو مثلا 10 هزارتومن در نظر بگیریم اندازه 500 تونم رو سرش نیس ) بقیه شرط هاشم نیمگم چون شما هم مثلا روز بعدش بیخیال میشین ازاین گزینه. دوبار طبق معمول چند ماه گذشت که نوبت گزینه بابام شد ( اینم بگم که بابام اصرارداش دختر سنش کم باشه خیلی بهتره ) اونقد کم که فهمیدم دختره 14 سالشه هرچی میگفتم پدر جان خیلی کوچیک نیس؟ میگفت نه خوبه میاد خونت بزرگش میکنی خو پدر من مگه میخوام ماهی بیارم پرورش بدم که روش سرمیاه گذاری کنم؟ خدارو شکر وقتی به باباش گفته بود اونم مثل من گفته بود نه سنش خیلی کمه. بماند که باز بابام گفته بود نه اتفاقا الان وقت ازدواجشه توالان گرمی حالیت نیس. خلاصه اینم  خدارو شکر بخیرگذشت .طبق معمول چند ماه بعدو روز ازنو روزی از نو. خلاصه تو این گیرو دار بودم که یه روز با خودم گفتم برم ببینم چند ماه از سربازیم باقی مونده ( اخه من تو سربازی بودم که  دانشگاه قبول شدم ) رفتم نظام وظیفه جناب سرهنگ بهم گفت که 6ماه باقی مونده : بهش گفتم واسه کسر خدمت باید چه کنم؟ گفت کسریاتو گرفتی ولی چیزهایی هست که تسهیل کنندس مثلا داشتن همسرو فرزند. بعد بهم گفت متاهلی گفتم نه ولی قول میدم تو این چهارماه هردوشو ردیف کنم  یه نگاه چپ بهم انداختو گفت برو بیرون  گفتم چرا ؟ گفت تو چجوری میخوای تو این چهارماه هم زن بگیری هم بچه دار بشی منم گفتم خو با همسرم صحبت میکنم شاید قبول کرد؟ بهم گفت چیزی به اسم 9 ماهگی تا حالا به گوشت خورده اصلا ؟

9 ماه ؟ نه چیه

به نظر خودت چیه؟

مربوط به لیگ برتر فوتباله ؟

جنگ تحمیلی ؟

9ماه تابستون ؟

9099071455 بزنگ تا بخندی؟

دیگه نذاشت به حرفام ادامه بدم که سربازشو صدا زد _ قاسمی

قبل از اینکه پرتم کنن بیرون خودم اومدم بیرون

چند ماه بعد و گزینه بعدی

این یکی از دوستای بابام بود که تهران زندگی میکردن و عید اوده بودن سبزوار داییم پیش قدم شده بود و رفته بود باهاشون صحبت کرده بود و طبق معمول قبول کرده بودن اما من حتی یه بارم اون دختررو ندیده بودم بعد سه چهار روز صحبت و مذاکره قرار شد که ما بریم و من دخترو ببینم و باهاش صحبت کنم. خلاصه رفتیم و سرتونو درد نیارم تا در خونه رو باز کردیم و وارد شدیم توهمون نگاه یه اول یه دل که نه صد دل ازدختره خوشم نیومد و به دلم ننشست. بعد چند دقیقه  صحبت بابام بهم گفت پاشین برین تواتاق باهم صحبت کنین منم به بابا گفتم که خوشم نیومده. گفت خوب ما چهار روزه هی زنگو صحبت و وقت و فلان حداقل برو باهاش صحبت کن. یه بهونه چیزی بعدا میاریم منم قبول کردم و رفتم تو اتاق که هنوز ننشسته بودم دخترخانم شروع کرد به صحبت کردن ببین آقا سعید ما هردو تحصیل کرده ایمو راحت حرف همو میفهمیم : منم گفتم حالا فوق لیسانس من رو بزاریم کنار دیگه دوم راهنمایی فکر نکنم تحصیل کرده محصوب بشه چون حتی دخترای روستامونم 100 درصدشون دیگه تا دبیرستان رو حداقل خوندن

خلاصه که من قراره از خونه بابام بیام پیش تو که راحت تر زندگی کنم مثل ماشین و شغل عالی و دارایی و همه چیز

منم گفتم چه خوب این  چیزایی که گفتی رو منم میخوام باید برم شوهر کنم؟

واسه درسمم که چهار سال دیگه دارم دوس دارم تو همون تهران بخونم و دانشگاه تهران قبول بشم

آها یعنی تا هشت سال دیگه تو تهران منم سبزوار؟

بعد گرده افشانی میدونی چیه ؟

نه چیه؟

همین که تو تا هشت سال دیگه تهران باشی من سبزوار بهش میگن ازدواج از طریق گرده افشانی و فقط میتونیم ماهی یه بار واسه هم بوس بفرستیم.

خلاصه چند جای دیگه و چند ماه دیگم به همین طریق گذشت تا اینکه نوبت گزینه جدید مادر بزرگ رسید که از اقوام بود ( البته اینم بگم که این یکی از قبلم صحبتش بود ولی چون من با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم قبول نمیکردم تا اینکه مادربزرگم بهم  گفت مطمعنم تا حالا ندیدیش و مجبورم کرد که بریم خونشون )

قرار شد من مادربزرگ رو ببرم اونجا بزارم بعد به بهونه اینکه برم بیارمش دخترشونوهم ببینم : از شانس  خوب ما وقتی رسیدیم اونجا هیچکس بجز خودش خونه نبودن و این بهونه ای شد که منم برم بالا بشینم تا خانوادش بیان ولی این بار دیگه واقعا تو همون نگاه اول پسندیدم. به مامان بزرگم با ایماو اشاره فهموندم که حله و بلند شو بریم. بلاخره هفت خوان ما هم  با تمام سختی ها و درگیر بودن کل فامیل تموم شد به کسی که میخواستیم رسیدیم و ازدواج کردیم  با خودم که فکر میکنم میبینم چقد خوبه که هیچکدوم ازگزینه ها نشد و ارزش تموم این سختی ها رو داش اصلا از قدیم گفتن : خداوند گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت زند قفل محکم تری. آها نه اشتباه شد میگن که : تو اولین دیدار فهمیده بودم زود- گزینه های قبل از تو سو تفاهم بود



#سعید نودهی


سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 130 تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1396 ساعت: 19:06