آماده..... یک ... دو ... سه!

ساخت وبلاگ

- من بلیطش رو دارم!

جوان خندید. خندیدن معمولی نه! خندیدن عاقل به سفیه:

- برو پسر جان. با همون بلیط برو دید نشون و خندید.

پسر دست از جیبش بیرون آورد و تکه کاغذی را جلو چشم های جوان باز کرد:

- بیا! خودت ببینش.

با انگشتش جایی از روی کاغذ را به جوان نشان داد:

- ببین!

جوان دستش را روی شانۀ پسرک زد. دست زدن عاقل به شانه سفیه!

- خوش بگذره!

نگاه جوان رفت آن طرف خیابان. چند تا خانم با هم می خندیدند:

- می بینی؟! اونا منتظر من وایستادن. از فردا کی چی می دونه؟!

به طرف پسرک خم شد:

- یه سفارش! حالا حالا ها من و تو وقت داریم.

جوان که به آنطرف خیابان رسید، خانم ها به رویش خندیدند. جوان در را باز کرد و خانم ها رفتند داخل رستوران. پسرک بلیط را تا کرد و گذاشت جیبش. نگاهش تا ته خیابان رفت و برگشت. چشم به در رستوران دوخت که باز مانده بود. شیشه های بزرگی داشتند پنجره های رستوران. جوان و خانم ها دور یک میز نشسته بودند. جوان چشمش افتاد به پسرک. برایش دست تکان داد. چیزی به خانم ها گفت و خانم ها هم برایش دست تکان دادند. جوان اشاره کرد به دعوت. حتی صندلی هم برای پسرک کشید. پسرک خندید و دست تکان داد. دو اسب سپید، بازنگوله هایی روی سر و کالسکه سفید. به صدای زنگوله چشم از جوان برداشت. پسرک کالسکه رانی را دید با فراک سفید. دستمال جیب پوشتش مثلث زده بود بیرون و سرخ بود. پاپیون همرنگ دستمال. کالسکه ران شق ورق نشسته بود و کلاه سیلندری اش ماهوت گران قیمتی داشت. کالسکه از سفیدی می درخشید. چرخ هایش اصلاً صدا نداشتند که متوجه آمدنش بشود. اما صدای زنگوله ها چقدر قشنگ و ظریف بودند. انگار گردن موش بودند، نه روی سر اسب:

- بلیط لطفاً.

پسرک با دهان باز به کالسکه ران نگاه می کرد. سورچی دفترچه ای از جیبش در آورد و چند ورق اینطرف و آنطرف زد و سرش را بالا آورد و دستش را دراز کرد:

- آدرس درسته. بلیط لطفاً.

پسرک به خودش برگشت:

- بله... بله... همین جاس. بله. بفرمائید.

کالسکه ران بلیط را گرفت و نگاه کرد و با دقت گذاش لای دفترچه.

- بیا بالا.

در خودش باز شد و دو تا پله ظریف از کالسکه آویزان شد. پسرک پا به پله گذاشت. توی صندلی کالسکه فرو رفته بود. نمی دانست چند ساعت کنار خیابان منتظر بوده. گلویش خشک بود. نفهمید کی کالسکه راه افتاد. فقط شنید سورچی می گوید:

- محکم بشین که رفتیم.

از پنجره به رستوران نگاه کرد. جوان و خانم ها کوچک و کوچک تر می شدند و دستی ظریف لیوانی را به طرفش دراز کرد. چه گوارا بود آنی که درون لیوان بود. چشم هایش را بست پسرک. خسته بود. خواب زودتر از آن که فکر می کرد به سراغش آمده بود.


سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 113 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36