خانمِ آقای دکتر

ساخت وبلاگ

با پاهای برهنه پر از ماسه اش که می آمد توی خیالم، وای نمی دانید چه قدر خوب بود! نمی دانم شاید دوسال بیشتر نبود که دیده بودمش. همه چیز داشت؛ جمال، کمال، پول. می گفتن خانواده دار هم هست یک لا قبا ندیده اید؟! بیایید. همین جا کنار پل می نشینم. پلی که پیزری شده و وقتی آقای دکتر با آن قد بلند و عینک پنسی اش دست در دست خانم می آمد و از رویش رد می شد، ترق و تروق صدا می داد . از همه بدتر آن وقتی بود که دستش را می کرد توی جیبش و یک اسکناس درشت می گذاشت کف دستم. 

خیالم را به هم می زد. خیالم که خریدنی نبود اما او با آن قد دیلاق و آن اسکناس درشت و صدای ترق و تروق پل از من می خریدش. امروز باران می بارد. امروز او با دکتر بیرون نمی آمد تا لب دریا بروند و من دنبالشان بروم و توی آن ساحل پرت کیفش را بردارم و بعد بروم در خانه شان را بزنم و او بیاید و کیف را بدهم و بگویم پیدا کرده ام و او با دستان ظریفش یک اسکناس درشت به من بدهد و بخندد و بگوید : دستت درد نکند عزیزم ! امروز باران می بارد . انگار با یک مته درشت آسمان را سوراخ سوراخ کرده اند . کاش آن روز که کیف را به او می دادم و او پرسید شما ؟ من می گفتم من؟!من دزدم!.

و او حتما می گفت:- وا...! 

و من چقدر از "وا " گفتنش خوشم می آمد . امروز باران می بارد و من نمی توانم ، البته می توانم به خاطر او زیر باران سنگ هم بنشینم و منتظر آمدنش بمانم . چند روز خیلی باران بارید. به هفته کشید و به ماه . پنجشنبه ها آمدند و رفتند و باز هم باران . بار آخر که دیدمش لاغر شده بود کیف را که دادم، اسکناس را مچاله کرد و گذاشت کف دستم و نگفت وا! چند ماه بعد دکتر را دیدم که تنها با آن قد دیلاق به طرف ساحل می رود و من دنبالش رفتم. کیف خانم دکتر دستش بود. کنارش گذاشت و خیره شد به آب. کیف را که برمی داشتم نگاهم کرد. 

اسکناس کف دستم نگذاشت اما گفت : 

- مال خودت. 

امروز باران نمی آید، اما من کنار همان پل پیزری نشسته ام وچشم دوخته ام به راهی که دکتر با آن قد دیلاق دست در دست خانم دکتر از آن راه می آمد و می رفتند کنار ساحل. 

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 136 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36