«کتاب، زن، نویسنده»

ساخت وبلاگ

تا به  حال سرمای لوله ای سرد روی شقیقه اش پشتش را به مور مور نینداخته بود. لرزید. پشتش لرزید. قطره های عرق، قطره قطره روی پشتش راه می رفتند. چه بوی بدی می داد کلّۀ بزرگ این مرد سبیلو با آن دهان و دندان های درشت. مرد اسلحه را جلو چشمش گرفت:

- امنیت اینه! هرکی  اینو تو مشتش داشته باشه یعنی امنیت! امنیت اینه! مرد اسلحه را گذاشت پر کمرش و دگمه های فرنج نظامی اش را شروع کرد به باز کردن. همین که لوله روی شقیقه اش نبود، نفسش راحت تر بیرون می آمد، امّا کاش باران می بارید. باران سنگ پاهایش را جمع کرد میان شکمش. مرد غولی بود بالای سرش. چشم هایش تار می دیدند.

تق.................... تق..................... تق ..................... تق .....................

به آسمان نگاه کرد. سنگ می بارید. گرد بودند و صاف. هم سیاه بودند و هم سفید. هیکل امنیت بالای سرش نبود. اولین سنگ خورده بود میان ملاجش. نگاهش کرد. ملاجش پکیده بود. دنبال خون گشت امّا جای ماندن نبود. جنازه سنگینی بود. به زور خودش را چپاند زیر جنازۀ خورش امنیت! سنگ های کنارش: تق تق تق! روی جنازه: تپ تپ تپ!

- اینجوری اگه پیش بره می رم زیر سنگ. کاش بارون بباره.

آخرین سنگ قل خورد و آمد کنار صورتش. خیس بود سنگ و صیقلی. چشمش را میان سنگ دید. چشم قشنگی میان سنگ بود. چقدر زود گودال های کوچک پر از آب شده بودند. سنگ ها و جنازه را کنار زد و خودش را کشید بیرون. قطره های باران اندازه همان سنگ ها بودند. با چند قطره، شد دختری با لباس های چسبیده به تنش. کاش یک عکاس آنجا بود. قطره های باران، انگار حباب لامپ بودند. سه چهار قطره اش حسابی آدم را خیس می کرد. تازه یادش از گلوی خشکش آمد. دو سه ساعت راهش برده بود میان این کوه و کمر دستش را گرفت زیر باران. یک قطره مشت هایش را پر کرد. چند بار مشتش را پر کرد و نوشید. اگر شب می شد، راه را به برگشت نمی یافت. صدایش زمزمه ای بود:

- کاش رختخوابی گرم بود و شوهر و بچه ام هم خواب بودند.

چشم هایش را که باز کرد، نور کمرنگی از پنجره روی لحاف دو نفره افتاده بود. لحاف آرام بالا و پایین می رفت. چشم هایش که به تاریکی عادت کردند، فقط سر شوهرش را روی متکا دید. خیلی آرام خوابیده بود. از زیر لحاف بیرون لغزید. پاهایش را روی کف اتاق که گذاشت از سرما مور مورش شد. آرام در اتاق را باز کرد. دهانش را به شیر آب گذاشت و قلپ قلپ آب خورد. نفس عمیقی کشید. دخترش هم آرام خوابیده بود. کتاب ها نامنظم روی کاناپه افتاده بودند. یکی را برداشت و دراز کشید روی کاناپه: «آن روز زن تصمیم گرفت هیچ کاری نکند. نه ظرف ها را جا به جا کرد و نه لباس ها را. اتاق ها را همان جور به هم ریخته رها کرد. پالتوش را پوشید و زد بیرون. یک فروشگاه زنجیره ای نزدیک خانه شان بود. چرخ خرید را برداشت و راه افتاد. حتی چیزهایی که به نظرش زیاد لازم نبودند را هم می انداخت توی چرخ. یکی از مستخدم های فروشگاه، کیسه های نایلونی پر از خریدش را تا دم خانه اش آورد. شاید از روی بدجنسی انعام کمی به مرد داد. طوری که مرد به پول میان دستش و زن نگاه کرد. آخرین کیسه نایلونی را که در آشپزخانه گذاشت دلش چایی خواست. چایی اش را روی کتری برقی حاضر کرد. روی کاناپه کتاب ها ولو بودند. چایش را داغ داغ نوشید و دراز کشید و کتاب را گذاشت روی صورتش. ظهر که شوهرش نیمرویش را می خورد، حرفی نزد امّا زودتر از همیشه در را به هم زد و رفت. مرد همیشه- البته غیر از جمعه ها- صبح ها تا ظهر کار می کرد و ظهر می آمد خانه، لقمه نانی می خورد و چند کلمه ای حرف می زدند و مرد دوباره می رفت تا با کارگرهای ساختمانی سرو کله بزند و شب برگردد. زن بشقاب های کثیف را برداشت. دلش خواست بشقاب ها را بشکند. بشقاب اوّل را رها کرد. دو تکه شد. بشقاب دوّم را برد بالای سرش و کوبید به دیوار. تکه ای از بشقاب برگشت و لبش را جر داد. خون ریخت روی چانه و سرازیر شد به گل و گردنش. زن هیچ کاری برای بند آمدن خون نکرد. همان طور رفت روی کاناپه دراز کشید. خون آرام آرام می لغزید میان گودی گلو. آن جا که پر شد رگه ای از خون از شیار سینه اش آرام پایین رفت و روی شکمش ماند. زن هوس کرد دوباره بخوابد. چشم هایش را بست و کتاب را روی صورتش گذاشت.» 

زن به کتاب نگاه کرد، این طرف و آن طرف ورق زد. داستان تمام شده بود. کتاب نویسنده نداشت.

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 134 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36