جم،جادو،جن

ساخت وبلاگ

                   به نام خدای وهم و خیال
جِم،جادو،جن

نمی شد فهمید ظلمات غروب است یا گرگ و میش طلوع؛ خانه متروک است یا نیمساز؛ هرچه که بود اندک نوری بود تا صورت جوان را دید و اندک دیواری بود که نور نیاید.
جوان صاف ایستاده بود و مات به گوشه ای خیره، نمی شد فهمید ندای بلند درونش است یا سخن آهسته زبانش که در فضا پیچیده. با خودش است یا با دیگری.
هرچه که بود جوان اینگونه می گفت:
"دست هام، صورتم، صورتش، همه چیز پرِ خون شده؛ پرِ خون. فکر کنم یادم رفته همه چیز تقصیر من بوده، چون هیچ عذاب وجدانی ندارم. انگار فقط شیرینیِ انتقامِ که به رگ هام می ریزه، اما این تلخیِ کوفتی دهنم رو تلخ کرده،این طعم خون..."
            
 بازی اول:فرشید
مسعود تلفنش دستش بود،درون پارک راه می رفت و حرف می زد:"من داخل پارکم،کجایی عباس آقا؟... آها دیدمت... آره دیدمت، دو دقیقه تنها میشی یه گوشه ای پیدا می کنی میری دود میگیری... شوخی کردم... واستا اومدم"
مسعود روی نیمکت کنار عباس نشست. عباس پرسید:"چی شد؟...گرفتی؟"
-"آره دوازده تومن گرفتم"
-"پول پیش که پونزده بود"
-"اجاره این سه ماهو کم کرده"
-"خوبه آشنا بود"
-" هِهِه... آشنا! نبودی ببینی تو کوچه چه کولی بازی ای در اُورد.صداشو انداخته بود روی سرش می گفت اون علافِ مالِ حروم خورِ دروغ گو کجاست؟چرا نیومده! ... توهین نشه عباس آقا ولی با شما بود"
-"خودم فهمیدم. واسه همین سلام و علیکش با ما دو ساعت اونجا بودی؟"
-"نه، می خواست چهارصد از پول کم کنه. می گفت دیوار ها رو زدین خراب کردین، باید رنگشون کنم"
-"گُه شو خورده، مرتیکه احمق، یک سالِ میگه بلند شین می خوام خونه رو بکوبم."
-"با این پول خونه از کجا پیدا کنیم؟"
-"با این پول جوادیه هم خونه بهمون نمیدن؛ باید یه وامی چیزی بگیریم"
-"می گم عباس آقا...جمع کنیم برگردیم شهرمون؟ چه طوره؟ "
-"مغز خر خوردی؟! دلت واسه غُر زدن های بابات تنگ شده یا هوس کردی بری تو زمین بیل بزنی؟ چه قدر خری تو"
-"بیل زدن هرچی باشه از این دربه دری که بهتره."
-"چرا انقدر بی طاقتی تو. یه دوماه صبر کن، من دوباره بَرِت می گردونم کارخونه..."
تلفن زنگ خورد. مسعود بلند شد و گفت:"من تلفنو جواب بدم"
عباس:"کیه؟وانتیه است؟"
-"نه،فرشیده.از صبح ده بار زنگ زده،پول قرض می خواد"
-"دیگه واسه چی؟"
-"می گه می خوام یه کار خفن بکنم و یه تومن کم دارم و بدین تا آخر همین ماه همه طلب ها مو می دم و ..."
-"فکر کنم باز حواسش نبوده دو تا دود زیاد گرفته ، یابو برش داشته"
تلفن مسعود دوباره زنگ خورد.
مسعود:"خودشه، جوابشو بده حوصلشو ندارم"
عباس تلفن را گرفت و به سمت سطل آشغال رفت تا ته سیگارش را بیاندازد. خیلی طول نکشید که عباس برگشت و گفت:"پاشو بریم خونه فرشید"
-"من نمی یام"
-"می خوای گوشه خیابون واستی؟"
-"اون که دلش واسه ما نسوخته. گفته بریم اونجا،تو رو دروایسی گیر کنیم، یه تومن رو بدیم"
-"حالا بیا بریم، یه جوری می پیچونیمش"
-"چی جوری؟"
-"چه می دونم، یه چاخانی می کنیم. می گیم با صابخونه حرفمون شده گفته تا یه ماهه دیگه هم پولتون رو نمی دم"
-"بعدش چی؟"
-"بعدش هم نزدیک انتخاباتِ وامَ رو یه جوری می گیریم یه آپارتمونی،  پیلوتی،جایی اجاره می کنیم، میریم سر بدبختی های خودمون"
***
فرشید سینی چای را آورد و کنار مسعود نشست.
مسعود گفت:"اینجا رو چند اجاره می دیدی؟"
فرشید:"چِشِت گرفته؟"
-"حالا"
-"دو و دویست"
-"تو دو و دویست اینجا اجاره می دی بعد واسه یه تومن به ما رو میندازی؟"
-"چه می دونی تو. الآن شیش ماهه اجارم عقب افتاده"
-"بابا دم صابخونت گرم.صابخونه ما که فامیل بود، همین که دو ماه اجارش عقب افتاد مغزی در رو عوض کرد."
عباس که سرگرم تلفنش بود بدون اینکه نگاهی به فرشید بکند گفت:"میگن صابخونتون مجرده. باهاش که ساخت و پاخت نکردی؟ ها؟!"
فرشید:"یه جور می گی مجرد هرکی ندونه فکر می کنه دختر چهارده سالست، زنه بیست سال از من بزرگ تره"
-"بهتر، بچه دار هم نمیشه بمونه رو دستت"
-"اینا رو ول کن،اثاثتون کجاست؟"
مسعود:"صابخونمون همه رو بار یه وانت کرد،رفتم اونجا کلید انباری رو گرفت، پول پیش رو داد. خداحافظ"
-"مگه باهاش قرارداد نبسته بودین؟"
-"نه بابا، حاجی از دوست های قدیمی بابام بود، وقتی خونه رو گرفتیم گفت کی حرف اجاره رو زد، شما هرچی دلتون می خواد بدین و جیب من و شما نداره و تا هر موقع خواستین بمونید و از این جور چیز ها"
عباس:"مرتیکه پُفیوز سر هر سال دویست می کشید رو اجاره می گفت زندگیم نمی گرده... حتما زندگی ما می گرده که ماهی یه تومن اجاره بدیم"
عباس سیگاری روشن کرد و گفت:"مرتیکه هرزه..."
مسعود:"پشت سر مردم حرف نزن"
-"چه قدر ساده ای تو، چه قدر"
فرشید:"استاد! تو خونه سیگار نکش. سردرد می گیرم"
عباس بلند شد و همان طور که به سمت تراس می رفت گفت:"اون شیشه ای که جمعه به جمعه می زنی دوای سردردِ، این دودِ سیگارِ ما زَهر.ِ"
فرشید رو به مسعود گفت:"مگه بهش نگفتی من ترک کردم"
مسعود:"آخه پولم داشتی که بخوای بکشی؟!"
-"آقا چرا شما نمی فهمین. آدم معتاد، شده بچش رو هم بفروشه، مواد آخر هفتش رو میکشه"
-"تو راست می گی!"
فرشید صدایش را پایین آورد و گفت:"پول رو اوردی؟"
-"کدوم پول؟!"
-"هیس!الآن می شنوه...همون دو تومن دیگه"
عباس از روی تراس گفت:"تو که گفتی یه تومن!"
فرشید:"بیا، شنید."
عباس:"چی گفتی؟"
-"... من ... من هشت تومن داشتم عباس آقا، می خواستم طرف رو به نه تومن راضی کنم. راضی نشد. گفت فقط ده تومن"
عباس از تراس بیرون آمد و همان طور که به سمت آشپز خانه می رفت گفت:"بحث یه تومن، دو تومن نیست. تو که به ما زنگ زدی، گفتی بیاین اینجا طلبتون رو بدم. یه چیز دیگه هم گفتی... گفتی اثاثاتون رو هم بیارین اینجا. آره یادمه... مسعود آدرس اینجا رو واسه وانتیه بفرست. نه چرا تو، خودم می فرستم."
فرشید:"بابا صابخونه ناراحت میشه"
-"شما باهاش صحبت کنی ناراحت نمیشه... سطل آشغال کجاست؟"
-"کنار سینکه. آخه من اگه سه تومن داشتم، طلبتو بدم که اجاره عقب افتادم رو می دادم"
عباس سیبی از یخچال برداشت و گفت:"اون دیگه مشکل خودته،ما اینجا هستیم تا پولت جور شه"
-"شما هر چه قدر دلت خواست واستا! فقط یه دقیقه گوش کن من چی می گم"
-"نه گوش می دم نه پول می دم"
-"جان من... فرشید رو کفن کنن"
مسعود:"چرا قسم می خوری؟ حرفتو بزن "
-"قربونت... آقا خلاصشو بگم، این یه پول داریه که قرار یه جنسی که خداتومن می ارزه رو بهم بفروشه"
عباس با  دهن پر گفت:"طرف باید مثل تو احمق باشه،که جنس خداتومنی رو ده تومن بده"
-"همش همین نیست. ده تومن الآن می گیره، ده تومن وقتی پیدا شد."
مسعود:"وقتی پیدا شد؟!"
-"آره قصش درازه... چی جوری بگم... طرف..."

بازی دوم:سعید جهانگیری

وقتی رسیدیم، خونه نبود، خونش هم خونه نبود. یه قصر هزار متری بود توی لواسون. وقتی خونه رو دیدم یاد حرف های فرشید افتادم:
"طرف از استاد های تاریخ زمان شاه بوده، انقلاب که میشه، دعوت نامه از اون ور براش میاد، یه چند سالی میره خارج. تا اینکه دو سال پیش دلش هوای ایران رو میکنه و بر می گرده. ولی همین که پاش می رسه تهران، به جرم فعالیت بر علیه منافع ملی ایران و سرقت آثار تاریخی و این جور چیز ها، میندازنش زندان. بعد هیجده ماه وکیلش تبرئه اش می کنه. ولی طرف قسم می خوره تا موقعی که زندس هر چی اثر تاریخی ای رو که بتونه، از ایران خارج کنه."
عباس:"حالا دخل این بنده خدا به ما چیه؟"
-"طرف قرار شده آدرس چند تا از این زیر خاکی ها رو بهم بده"
-"بد زدی فرشید جان، بد زدی"
مسعود:"گفتی اسمش چی بود؟"
-"سعید جهانگیری"

عباس:"هووی!کجایی؟ می گم اینجا معلوم نیست خونه کدوم آقا زاده ایِ جمع کرده رفته خارج، این فرشید احمق هم آدرشو داده به ما، خودش بره به کارش برسه. من که گفتم این پسره بد زده حالیش نیست. تو گفتی نه، پاشو بریم"
در همین بین بود که ماشینی از آخر کوچه آمد. پاشدم و گفتم:"اومد"
عباس آقا برگشت و گفت:"کی؟"
-"همون استاده دیگه...سعید جهانگیری"

وقتی مارو دید کلی تحویلمون گرفت و به خاطر اینکه دیر رسیده بود کلی معذرت خواست.
 قیافش با چهره ای که از تاریخ دان ها تو ذهنم بود کلی فرق داشت.نه دستمال گردن داشت و نه ریش پرفسوری. وسط کلش کچل نبود و مو هاشو از پشت نبسته بود. عینکش دایره ای نبود و یه ذره بین گرد و دسته سیاه تو جیب جلیقه ش نبود،اصلا جلیقه نداشت که بخواد تو جیبش چیزی بذاره. خونش اما شبیه یه محقق درست و حسابی بود، پر کاسه کوزه و از این چیز ها.
وقتی نشستیم اولین سئوالی که پرسید این بود:"فرشید کجاست؟"
عباس گفت:"کار داشت نتونست بیاد"
-"مشکلی نیست... ولی شما هنوز به من نگفتین افتخار آشنایی با چه کسایی رو دارم"
-"من همون جلو در هم خدمتتون عرض کردم، ما از دوست های فرشیدیم. من عباسم این بدبخت هم مسعودِ. این حرف ها رو بذارین کنار... واقعیتش از دیشب که فرشید یه چیز هایی به ما گفت. این شاخک های ما تیز شد، یعنی یه چند تا سوال مثل خوره افتاد تو ... آستینمون"
-"ایرادی نداره، ولی من فکر کردم آقا فرشید همه چیز رو به شما گفته"
اگه بخوام راست بگم این اولین باری بود که یکی به فرشید می گفت آقا.
عباس گفت:"شما فرض کن گفته، ولی من می خوام از زبون خودتون بشنوم... نقشه این گنج و منج و عتیقه ها رو از کجا اوردین ؟ یعنی کی بهتون داده"
-"درکتون می کنم... اما نمی دونم چه جوری بهتون بگم. اصلا لازم نیست کسی بهم داده باشه. من مدت ها قبل انقلاب روی آثار ایرانی تحقیق کردم و سال های زیادی تو خارج از کشور کارم همین بود. واقعیت اینه که مردم ایران روی گنج خوابیدن"
-"خب شما گفتین ماهم قبول کردیم، فقط یه سئوال دیگه، چرا آدرس این ها رو به ما میدین؟ یعنی چرا می فروشین؟"                                    
-"من که گفتم، مردم ایران رو گنج خوابیدن. من دلم برای این مردم می سوزه،این مردم نباید این قدر تو فقر باشن... درباره قسمت دوم سئوالتون هم باید بگم که من از وقتی اومدم ایران تقریبا هیچ منبع درآمدی نداشتم.بالاخره زندگی ماهم باید یه جوری بگرده!"
از حرف زدن های عباس آقا می شد فهمید که دلش راضی به این کار نیست.ولی نفهمیدم چرا پول پیش خونه رو برداشت و اورد اینجا... نمی دونم شاید فکر می کرد، فرشید هیچ وقت راست نمی گه.
سعید جهانگیری از جیبش پاکتی آبی رنگ در آورد و گفت:"خب اگه سئوال دیگه ای نیست به کارمون برسیم"
گفتم:"بله. عتیقه ها کجا هستن؟"
سعید جهانگیری همان طور که می خندید سیگار چَنِل را از پاکت در آورد و گفت:"اگه صبر داشته باشین می گم. عباس آقا، سیگار"
-"خیلی ممنون. ما تولید داخل می زنیم،این خارجی ها به مزاجمون نمیسازه"
-"بگیر عباس آقا، از امروز قراره فقط خارجی بکشی"
-"حالا که تعارف می کنید،بر می دارم... بی زحمت دو تا بدین من صبح ها دو تا می کشم."
سعید جهانگیری همون جور که به من تعارف کرد، گفت:"البته سیگار زیادش خوب نیست عباس آقا"
-"بله. ولی مثل اینکه حسابی به شما ساخته"
بازی سوم:سیگار
فرشید در را باز کرد داخل آمد. عباس که روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید و با کنترل ور می رفت گفت:"مذاکرات نتیجه داد؟"
فرشید به سمت کاناپه رفت و گفت"بله. ولی خجالت نکشی ها، اندازه یه خونه دویصت متری اثاث اوردی، یه کمکی هم نمی کنی"
-"مسعود رو که فرستادم پایین"
-"خودم دیدم، فرستادمش وسایل رو تو ماشین بذاره"
عباس تلوزیون را خاموش کرد و با خنده گفت:"وسیله چه می خواد، یه سر می ریم دامغان، عتیقه ها رو بر می داریم،شب نشده هم بر می گردیم"
-"یه بار می گی دامغان یه بار می گی سمنان،آخر این آدرس کجاست؟"
-"می ریم چهل کیلومتری دامغان،سمت راست جاده،پنج کیلومتر داخل خاکی، صد متری چاه رو کَنیم، هیچی پیدا نمی کُنیم، خیلی شیک و مجلسی با ده تومنِ مون خداحافظی می کنیم بر می گردیم... این برای بار صدم، کچلم کردی از دیروز"
-"خوبه از بچگی کچل بودی ها"
عباس بلند شد و گفت:"این خط این نشون، اگه اونجا یه دمپایی هم پیدا کردیم..."
در همین بین مسعود از راه پله ها بالا آمد و عباس ادامه داد:"... من و این بچه، لباس زنونه می پوشیم رو پل هوایی برات قِر می دیم... دیدی مسعود جان پولمون رو دستی دستی به باد دادیم. دیدی؟"
فرشید:"چرا ترش می کنی. اگه کسی قرارِ نگران باشه منم که هشتومن پول پیش خونمو با هزار خواهش و التماس گرفتم دادم، نه تو"
مسعود با خنده گفت"ولی عباس آقا، با مانتو قشنگ میشین ها"
-"ببند درو گاراژ رو...  برو ماشین رو روشن کن حوصله ندارم"
***
فرشید پشت جیپ نارنجی رنگش ایستاده بود و با تلفنش حرف می زد، عباس زیر سایه چاه نشسته بود و سیگار می کشید. مسعود هم کمی جلو تر درون چاله بود و زمین را می کَند.
ناگهان مسعود فریاد زد:"عباس آقا، پیداش کردم"
عباس از روی زمین بلند شد و فرشید به سمت آنها رفت و وقتی به عباس رسید گفت:"الو، سحر، بهت زنگ می زنم، آره بهت زنگ می زنم"
عباس گفت:"صابخونت بود؟"
-"خجالت بکش!"
مسعود دوباره گفت:"پیداش کردم"
عباس:"چیه؟ لنگ کفش دیدی؟"
مسعود بلند شد و آرام کوزه لعاب داری که دسته اش شکسته شده بود را برداشت و رو به عباس گفت:"تموم شد.همه بدبختی هامون تموم شد."

فرشید کنار چاه ایستاده بود و با تلفن حرف می زد و پشت سرش عباس کوزه را رو به آسمان گرفته بود و وارسی اش می کرد:"من هنوزم باور نمی کنم... این کوزه تقلبیه."
مسعود درون چاله بود و دو کاسه ای که هنوز در چاله بودند را بر می داشت که چمش به ته سیگاری کنار کاسه ها افتاد. برداشت و رو به عباس گرفت و گفت:"عباس آقا شما نمی بینید این ها حساس اند، می شکنند. بعد ته سیگارتون رو میندازین اینجا؟!"
-"آخه تو با اون چشای کجت تا حالا دیدی، من ته سیگارم رو جایی غیر سطل آشغال بندازم؟"
فرشید تلفنش را قطع کرد و گفت:"آخه برادر من، تو اینجا سطل آشغال می بینی؟"
-"بی خود حرف تو دهن من نذار، من از صبح دوبار بیش تر سیگار نکشیدم، هر دو تا ته سیگارش هم الآن..."
عباس دستی به جیب هایش زد و ادامه داد"یعنی تا همین دو دقیقه پیش تو جیبم بود"
-"حالا نمی خواد ماستمالی کنی... مسعود این ها رو جمع کن تو جیپ بذار. تا شب نشده بر گردیم."
***
جهانگیری پشت میز کارش نشسته بود و کوزه تو دست هاش بود و روبه روش من و عباس آقا و فرشید نشسته بودیم.
عباس آقا گفت:"این کوزهه مال چه سالیه؟"
-"دقیق نمی تونم بگم،ولی مالِ اوایل حکومت اشکانیه، یه چیزی حدود دو هزار و سیصد سال پیش"
-"ببخشید من هی سئوال می پرسم... شما که دستتون تو کاره، به نظرتون این کاسه کوزه ها رو چند از ما می خرن؟"
جهانگیری خنده ای کرد و کوزه را، روی میزش گذاشت و گفت:" تجارت یا بهتره بگم قاچاق آثار باستانی، یک صنعت قانونی نیست که بخواد مثل ماکارونی یه نرخ ثابت داشته باشه. در ضمن روی آثار تاریخی نمیشه قیمت گذاشت... ولی مطمئناً اون قدری هست که زندگی تون رو تغییر بده"
-"بعد ما واسه فروشش چی کار کنیم؟ یعنی به کی بدیم؟"
-"من دوستانی دارم که می تونند بهتون کمک کنند، اما پیشنهاد من اینه که یکی دو هفته ای یا حداقل تا پایان همین ماه، برای فروش صبر کنید، چون ممکنه تو خطر بیافتید"
عباس آقا ده تومنِ باقی مانده از پول جهانگیری را روی میزش گذاشت و گفت:"هر چی شما بگین!"
-"فقط یه سئوالی برای من پیش اومده، شما مطمئن هستید که اونجا به غیر از این کوزه و اون دو تا کاسه، چیز دیگه ای پیدا نکردین؟"
عباس آقا همان جور که ریش هایش را می خواراند، گفت:"من به بچه ها گفتم بکَنید شاید یه دمپایی ای، لنگه کفشی، چیزی پیدا کنیم، ولی هیچی نبود که نبود."
سعید جهانگیری لبخندی زد و با صدایی خیلی ضعیف گفت:"خیلی عجیبه!"
***
عباس و فرشید کنار میز نشسته بودند و به تکه کاغذی نگاه می کردند.
فرشید گفت:"خب تو که این کاغذِ رو تو کوزهه دیده بودی، مرض داشتی بهش نگفتی؟"
-"اگه بهش می گفتم، می گفت، یه پنج تومن بدبد تا براتون ترجمه کنم"
-"خب حالا می خوای چی کار کنی اینو؟"
-"می دم به احمد، پسر عموی مسعود واسم ترجمه کنه، سر و تهش رو هم با یه جعبه شیرنی به هم میارم. آندرستن؟!"
-"گرفتم"
-"آفرین پسر فهمیده. اگه گرفتی برو به مسعود بگو شام رو بیاره،از گرسنگی مُردم"
فرشید بلند شد و همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:"چه خبره،یابو وَرِت داشته، به من دستور میدی"
-"همین است که هست.خیلی حرف بزنی به جای شام می خورمِت"
فرشید رو به مسعود کرد و با خنده گفت:"حالا این پسر عموت چی کاره هست؟ از رفیق رفقای داریوش و کوروش که نیست یه موقع. ها؟"
مسعود ماهی تابه را از روی گاز برداشت و گفت:"نخیر، معماری خونده،الآن هم یه کافی شاپ داره، ولی خط میخی رو از دست خط من و تو هم بهتر می خونه"
مسعود غذا را کنار سفره گذاشت و عباس همان طور که کاغذ را درون جیبش می گذاشت گفت:"والا منشور کوروش رو هم به دو تا بی سواد بِدَن از دست خط شما دو تا بهتر می خونه"
مسعود کنار سفره نشست و گفت:"مثال گفتم عباس آقا."
-"تو بی جا کردی مثال زدی، اولاً اینا میخی نیست، خط پهلویِ . دوماً ..."
فرشید:"دوماً من اصلا از این فامیل شما چشمم آب نمی خوره، به نظرم همین رو به طرف بدیم، جهنم و ضرر یه سه چار تومن هم بهش می دیم. ولی خیالمون راحته."
-"اولا که نظر تو برام مهم نیست، دوماً شما به جای اینکه بری به عمو سعید بدی، بیا اون سه تومن طلبتو به ما بده..."

بازی چهارم:جامِ جِم

ماشین فرشید در میانه جاده ایستاده بود. فرشید سرش را روی فرمان گذاشته بود و عباس کاغذی دستش گرفته بود و بیرون ماشین با مسعود جر و بحث می کرد.
عباس:"چند بار بگم این سمت چپه، اون فامیل بی عقل شما نوشته راست."
مسعود:"نه عباس آقا، شما اینجا رو نگاه کنید... ، فلش به سمت چپِ، ولی اونجا نوشته راست..."
-"عاشق... ، منم که همین رو گفتم"
-"نه عباس آقا، احمد همین جوریه ... ؛ یه کم گیج می زنه ولی هیچ وقت اشتباه نمی نویسه. منظورش راست بوده نه چپ"
فرشید سرش را بالا آورد و گفت:"شب شد، شما هنوز به نتیجه نرسیدید؟!"
عباس نقشه را جمع کرد و همان طور که در ماشین می نشست گفت:"چرا... می ریم سمت چپ"
مسعود اخمی کرد و سوار جیپ شد، فرشید ماشین را روشن کرد و گفت:" نمی دونم این GPS چه مشکلی داره که این فامیل خنگِ شما ازش استفاده نمی کنه"
مسعود:"با فامیل ما درست صحبت کن"
-"اوهو... خوبه همین الآن عباس داشت بهش فُحش می داد"
-"عباس آقا، عباس آقا ست، تو، تویی"
ناگهان فرشید ترمز گرفت و به تابلو سبز رنگ کنار جاده خیره شد و گفت:" عباس... اینکه روستاست!"
عباس نقشه را باز کرد و نیم نگاهی به آن انداخت و گفت:"درسته، راهتو برو."
مسعود هم خنده ای کرد و گفت:"چه اسمِ با حالی داره ... جامِ جَم!"

عباس نقشه را باز کرده بود و به آن نگاه می کرد:"به پیچ سمت راست"
فرشید:"راست که بستس؟"
-"نه، راست من، چپ تو"
-"چپ من راست تو نداره که، هر دو تا مون یه طرفیم که!"
عباس سرش را بالا آورد و نگاهی به جلو و پشت سرش کرد و گفت:"چه جالب، هر دو تا مون یه طرفیم... دنده عقب بگیر برو اول روستا، چپه اومدیم"
-"اسکول کردی ما رو... از صبح ما رو دور خودمون چرخوندی"
-"حرف نزن. دنده عقبتو بگیر."
فرشید دنده را جا زد و حرکت کرد، اما ناگاه پیرمردی به عقب ماشین خورد و روی زمین افتاد.

بازی پنجم:چارکی
پیرمرد روی صندلی جیپ دراز بود و آرام ناله می کرد.
فرشید که کنار پیرمرد ایستاده بود، گفت:"پدر جان سالمی؟ جاییت درد نمی کنه؟"
عباس:"آخه احمق، اگه جاییش درد نکه، مرض داره الکی آه آه بکنه؟"
-"چه می دونم، شاید دیوونه است"
پیرمرد گفت:"حرف دهنتو بفهم"

فرشید:"ببخشید پدر جان"
پیرمرد خودش را کمی جمع و جور کرد و گفت:"زهر مارِ ببخشید... عوض این ببخشید، اون چشمای کورِت رو باز میکردی، منو زیر نکنی"
-"ببخشید، هوا تاریک بود، خوابم میومد، عقبمو ندیدم"
-"نمی خواد قصه به بافی، ماشین رو روشن کن منو برسون خونم، کمرم درد می کنه"
عباس ماشین را روشن کرد و خواست راه بیافتد، فرشید جلو ماشین ایستاد و گفت:"من چی؟!"
مسعود:"می بینی که جا نیست... پیاده بیا"
ماشین رفت و فرشید گفت:"خوبه والا ماشینتو می برن، می گن پیاده بیا!"

باد از پنجره بزرگ خانه داخل می آمد. مسعود و عباس و فرشید روی زمین نشسته بودند و پیرمرد درون آشپزخانه بود.
پیرمرد:"ببخشید اینجا انقدر تاریکه... ، از صدقه سر نظام جمهوری اسلامی برقمون هِی قطع میشه"
مسعود:"شما ببخشید ما مزاحمتون شدیم"
پیرمرد همان طور لنگ می زد، سینی چای را آورد و گفت:"خواهش می کنم، قدم روی چشم من گذاشتین"
فرشید آرام در گوش مسعود گفت:"این همونی نبود که دو دقیقه پیش، داشت به ما فحش می داد؟"
-"چیزی گفتی پسرم؟"
-"گفتم، حاج خانم کجا هستن، خدا نکرده فوت کردن؟!"
-"زن؟! زن چه می خوام؟! اصلا ازدواج نکردم"
عباس سینی چای را گرفت و گفت:"بهترین کار رو کردین، بهترین کار"
-"بله، واقعیتش ما تو جوونی مون خر نشدیم"
-"احسنت، احسنت"
-"خواهش می کنم... راستی نگفتی پسرم. واسه چی اومدین اینجا؟! می خواین آبشار رو ببینید؟"
-"آبشار؟!... آها... آبشار... بله، یکی دو روز تعطیل بود، گفتیم بیایم اینجا یه هوایی عوض کنیم"
-"بهترین کار رو کردین، بهترین کار، مجردی و جوجه و بساط و ورق و..."
فرشید:"شمام مثل اینکه اهل دل اید"
-"بله، جوونی هامُ ندیدن."
-"چی کار می کردین جوونی هاتون؟"
-"عرضم به اون لپ های قشنگت که، من قبل انقلاب تو تهران کار می کردم، کار مند ساواک بودم"
عباس چای ای برداشت و گفت:"چی شد اومدید اینجا؟"
-"احسنت، چه سوال به جایی... عرضم به کله کچلت که، پدر مرحومم..."
مسعود:"خدا بیامرزتشون"
-"خواهش می کنم... واقعیتش پدرم یه حموم عمومی اینجا داشت، وقتی فوت کرد..."
-"خدا رحتشون کنه"
-"زهر مارِ خدا رحمتش کنه، دارم حرف می زنم می پری وسط حرفم...  بله پدرم که فوت کرد، یه چند مدتی اومدم اینجا حموم رو بفروشم برگردم تهران. اومدن همانا و انقلاب شدن همانا و موندگار شدنِ ما هم همانا"
عباس کمی از چای خورد و گفت:"که این طور... پس هنوز حموم رو دارین"
-"احسنت، به این هوش و ذکاوت احسنت. واقعیتش اگه این حموم نبود، باهاتون میومدم که حکمی، یازدهی، شلمی، چیزی می زدیم"
فرشید:"مگه هنوز کسی حموم هم میاد؟"
-"خیلی نه، ولی فردا جمعس بیش تری ها یه سری می زنند"
مسعود:"واسه نماز جمعه میان."
فرشید:"نه!"
-"چرا."
-"چی می گی تو؟! تو روستا که نماز جمعه نمی خونند"
-"چرا. می خونند."
عباس:"حالا واسه هرچی میان مهم نیست"
پیرمرد:"بله. ما که فضول مردم نیستیم."
-"ببخشید آقای..."
-"چارکی هستم"
-"آقای چارکی... می گم این روستای شما هم اسمش جالبه ها ، جامِ جَم"
-"اینجا که جامِ جَم نیست!"
-"پس چیه؟!"
-"جامِ جِم"
فرشید با خنده گفت:"جِم TV ؟!"
چارکی:"جِم دیو نیست، عمو جان. جنِ... جن"
-"جن؟"
-"ها... قدیمی ها می گفتن یه جنی هست، پنجشنبه های آخر ماه میاد تو قبروستونِ قدیمیِ اینجا و جشن می گیره و شراب می خوره..."
عباس:"تو همین قبرستونِ اول روستا؟!"
-"آره همون جا... به خاطر همینه به این جا میگن جامِ جِم"
-"پدر جان جن و روح و پری و این جور چیز ها همش الکیه"
-"حالا الکی هست یا نیست، من ازشون می ترسم... واقعیتش رو بگم من واسه این شما رو اینجا راه دادم که آخرِ شب که می خوام برم حموم رو راه بندازم شما هم بیاین نترسم... آخه امشب پنجشنبهِ آخرِ ماهه"
-"که این طور"
-"بله پسرم... هیچ احمقی سه تا جوون لات و علاف رو، همین جوری ندیده و نشناخته تو خونش راه نمی دِه"
چارکی این را گفت و بلند شد و بدون اینکه پایش لنگ بزند، به طرف اتاق خواب رفت و گفت:"رختِ خواب واستون میارم، بگیرین بخوابید، آخرِ شب باید بریم حموم رو راه بندازیم"
مسعود چایی برداشت و کمی از آن را خورد و به فرشید گفت :"اَه چرا انقدر تلخه؟"
فرشید:"نکنه چیزی توش ریخته باشه؟!"
عباس به مسعود و فرشید نزدیک شد و آرام گفت:"آقا، این قبرستونی که میگه، همون جایی که احمد رو نقشه معلوم کرده"
فرشید:"که چی؟"
-"چه قدر خنگی تو، باید بریم اونجا رو بکَنیم"
-"پیرمردَ رو چی کار کنیم؟"
-"وقتی خواست بره حموم تو بلند می شی و باهاش میری، من و مسعود هم بعد شما میریم قبرستون، وُ اونجا رو می کنیم و عتیقه رو پیدا می کنیم و میایم"
-"اگه خواست شما رو بیدار کنه، چی؟"
-"یه دروغی، چیزی بهش بگو... بگو اینا بد خوابن، اگه بیدارشون کنی می زنن تیکه پارَت می کنند"
-"اینکه واقعیته!"
-"ببند درو گاراژو... گرفتی چی گفتم؟"

-"با اینکه از اولم گفتم، این فامیل شما نقشه رو اشتباهی نوشته و ما هم اشتباهی اومدیم، ولی باشه، شما برین قبرستون، لنگه کفش که هیچ، شما اگه یه دونه استخون هم پیدا کردین، من لباس زنونه می پوشم، می رم بالای پل واسَتون عربی می رقصم. ولب اگه چیزی پیدا نکردین شما باید برقصین."
در همین بین پیرمرد لحافی را کنار زد و چاقویی که زیرش بود، برداشت و درون جیبش گذاشت.

آسمان هنوز سیاه بود. فرشید بیرون خانه چراغی دستش بود و از پنجره داخل خانه را نگاه می کرد. چارکی از خانه بیرون آمد و در رابست و دسته کلیدی از جیبش بیرون آورد و مشغول قفل کردن در شد.
فرشید:"چرا درو قفل می کنید؟"
-"واسه احتیاط"
-"خُب شاید بچه ها بخوان از تو ماشین چیزی بر دارن"
پیرمرد در را قفل کرد و چراغ را از فرشید گرفت و گفت:"خیالت راحت عزیزم، اینا تا خود صبح هم بیدار نمی شن!"

زمان زیادی از رفتن فرشید و چارکی نگذشته بود که عباس و مسعود از خواب بیدار شدند و به سمت در رفتند.
مسعود نگاهی به در کرد و گفت:"عباس آقا در قفلِ."
-"قفلِ؟!"

چارکی چراغ را دستش گرفته بود و کمی جلو تر از فرشید راه می رفت. پیرمرد در کوچه ای پیچید و گفت:"وقتی می خواستم اون دوتا رو بیدار کنم، چی بغل گوشم گفتی؟"
جوابی نیامد. پیرمرد یک بار دیگر حرفش را تکرار کرد، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد کرد، خبری از فرشید نبود، رفت سر کوچه و اسمش را صدا زد، ناگهان دستی به شانه اش خورد. پیرمرد فریادی کشید و برگشت و فرشید را پشت سرش دید. سیلی ای به او زد گفت:"کجا رفتی احمق؟"
-"شما کجا رفتین؟"
-"سوالم رو با سوال جواب نده، چشم ها تو باز کن نور چراغ رو ببین تا گم نشی. گرفتی؟"
-"آره"
-"اگه گرفتی این چراغ رو بگیر، یه سنگ رفته تو کفشم در بیارم"
پیرمرد در همان حالتی که خم شده بود گفت:"وقتی می خواستم اون دو تا رو بیدار کنم  چی در گوشم گفتی؟"
فرشید تلفنش را در آورد و گفت:"گفتم، اونا رو بیدار نکن، عباس بد خواب بشه، عصبانی میشه"
چارکی بلند شد و چراغ را گرفت و گفت:"خُب عصبانی شه، به جهنم."
-"این جوری نگو پدرم. این تا الآن سه بار برای چاقو کشی رفته زندان"
پیرمرد بدون این که تغییری در چهره اش بدهد، چاقو اش را از جیبش در آورد و گفت:"منم رفتم زندان. اینکه چیزی نیست."
فرشید که رنگش پریده بود گفت:"چه خوب!"

مسعود از پنجره بیرون پرید و رو به عباس که در خانه بود گفت:"عباس آقا یه کم زور بزنید در میاین."
عباس از پنجره بیرون آمد و گفت:"این یا خودش احمقه یا فکر کرده ما احمقیم"
-"مسعود کلید ماشین را از عباس گرفت و گفت:"هر دوتاش!"
مسعود و عباس رفتند و صدای تلفن عباس از خانه آمد.

فرشید گوشی را قطع کرد و زیر لب چیزی گفت. چارکی برگشت و نگاهی به فرشید کرد و گفت:"باز که عقب موندی."
-"سنگ تو کفشم رفته بود، شما برید الآن میام."

عباس روی تپه نشسته بود و به درختی تکیه داده بود و سیگار می کشید،
پایین تپه هم بیل و کلنگ دست مسعود بود و داشت زمین قبرستان را می کَند.
مسعود:"خسته شدم عباس آقا، یه متر کَندم به چزی نرسیدم... فکر کنم اینجا چیزی نیست، بیاین برگردیم خونه."
 عباس بلند شد و ته سیگارش را به مسعود داد و گفت:"انقدر حرف نزن... بیا اینو بگیر بذار تو جیبت این طرفا سطل آشغال نیست."
مسعود ته سیگار را گرفت و گفت:"عباس آقا من واقعا دارم می ترسم"
عباس دوباره به سمت درخت رفت و گفت:"تا من اینجا هستم از چیزی نترس"

چارکی داخل حمام شد و کلید برق آن را زد، چراغ ها روشن شد، لبخندی زد و گفت:"بیا تو پسرم، بیا تو عزیزم."
فرشید داخل آمد.چارکی چراغ را گرفت و در حالی که آن را خاموش می کرد گفت:"قصه این جنِ رو برات گفتم؟"
-"آره یه چیزایی گفتین"
-"نه کامل نگفتم، بشین رو سکو کامل برات بگم"
فرشید نشست و چارکی هم کنارش نشست و گفت:" من از وقتی که به دنیا اومدم تا موقعی که واسه درس رفتم تهران، تو همین جا بودم. اون موقع ها مرده ها رو تو قبرستون قدیمیه خاک می کردند. اما وقتی رفتم تهران و موقع فوت بابام برگشتم، دیگه مرده ها رو اونجا خاک نمی کردن، می گفتن جِم برگشته.
 اینجا یه مُقنی ای داشت، وقتی یکی می مُرد براش قبر می کَند.
یه بار یکی از اهالی می میره و این بنده خدا زود تر میاد قبرستون تا واسش قبر بکَنه، وقتی اهالی میان که مرده رو خاک کنند، می بینند این بنده خدا بی هوش تو قبر افتاده. از تو قبر بلندش می کنند و هر جور هست به هوشش میارن. راست و دروغش رو نمی دونم، ولی مردم میگن این مُقنیه جِم زده شده بوده. بعد از اون دیگه این آدم عوض شد. یه بی پدر مادری شد که نگو، یه نفر نبود تو روستا که بلایی سرش نیاوُرده باشه.
یه دو ماه بعد از این ماجرا ها جنازش رو تو یکی از خرابه های روستا پیداش کردن. صورتش پر خون بود... فکر کنم خود اهالی حسابش رو رسیده بودند."
-"چه جالب"
-"آره عزیزم. ولی من که اصلا به جِم و جن و این جور چیز ها اعتقاد ندارم"
فرشید سرش را بالا آورد و نگاهی به پیرمرد کرد و گفت:"منم مثل شما هیچ اعتقادی به این جور چیز ها ندارم!"

هوا گرگ و میش شده بود. عباس از تپه پایین رفت و نگاهی به گودالی که مسعود کنده بود و کرد و گفت:"نه، مثل اینکه آدرسو از اول اشتباهی اومدیم... من می رم خونه، تو هم اینجا رو پر کن، صبح نشده برگرد یه وقت این پیرمرده شک نکنه"
عباس این را گفت و رفت.
مسعود روی زمین افتاد و با عصبانیت روی خاک ها چنگ کشید. ناگاه حس کرد دستش به چیزی خورده است. نشست و خاک را کنار زد، چیزی آبی رنگ از خاک بیرون زد. لبخندی زد و بلند شد و فریاد زد:"عباس آقا... عباس آقا"
جوابی نیامد. از چاله بیرون آمد و به دنبال عباس گشت، اما چیزی دیده نمی شد. برگشت و درون چاله نشست و آرام جسم آبی رنگ را از خاک بیرون کشید. جام لاجوردی رنگی که پایینش تصویر بُزی کنده کاری شده بود را برداشت و به سوی شفق گرفت و خندید، خنده هایی که تَه هرکدامش به فریادی ختم می شد.

صدای تلفن عباس از خانه می آمد، عباس از پنجره داخل شد و تلفن را برداشت. فرشید بود. عباس جواب داد :"چیه؟"
-"ده بار زنگ زدم، چرا جواب نمی دین؟نگران شدم."
-"جوش نزن پوستت خراب میشه. رفته بودیم قبرستون."
-"چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟"
-"می خواستی چیزی پیدا کنیم؟!"
-"جانم!"
-"می گم چیزی پیدا نکردیم عوض اینکه ناراحت بشی، میگی جانم؟!"
-"رو پل هوایی با مانتو و دامن چه قدر خوشگل می شی."
عباس عصبانی شد و تلفن را به سمت دیوار پرت کرد و سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.

خورشید طلوع کرده بود. مسعود بیل و کلنگ را درون جیپ و جام را هم درون کوله اش گذاشت و به سمت خانه رفت و زنگ زد. فرشید در را باز کرد و گفت:" بَه، آقا مسعود. چه خبر؟ لباس ها تو بپوش می خوایم بریم"
-"عباس آقا این چی میگه؟"
عباس از روی تشک غَلتی زد و گفت:"میگه، چیزی پیدا نکردین باید برین بالای پل قِر بدین. آندرستن؟"
مسعود:"دروغ میگه عباس آقا"
فرشید:"دروغم چیه. مگه چیزی پیدا کردین؟ تو یه تیکه استخون هم به من بدی من قبول می کنم"
مسعود قدری سکوت کرد و بعد دستی به کوله اش زد و گفت:" من فقط بندری یاد دارم برقصم"
-"جون تو فقط بندری برقص"

 
فرشید درون خانه نشسته بود و فیلمی را در گوشی اش نگاه می کرد و می خندید.
عباس نگاهی به فرشید کرد و گفت:"ببند اون در جهنم رو... اون فیلم رو پاک می کنی یا بیام اون گوشی رو تو... تو آستینت کنم؟!"
-"چرا شاکی میشی؟! آها... پاکش کردم... ولی اگه فردا بیکاری. یه آشنا دارم تو کار مجالس و این جور چیز هاست. دو ساعت واسشون قِر بدی راحت پونصد کاسبی..."
-"مقادیری خندیدم!... خریداره چی گفت؟!"
-"صبحی یه آدرسی رو فرستاد و  واسه ساعت نه شب قرار گذاشت."
-"ساعت هشته... باید الآن بگی؟!"
-"خُب پرسیدی که نگفتم؟!"
عباس دستانش را بالا گرفت و گفت:"اللهمَ اشفَن کلنَ مَرضنا اللخصوص فرشیدِ ما را"
فرشید با خنده گفت:"الهی آمین"
مسعود از اتاق بیرون آمد و گفت:"ماشین رو روشن کنم بریم؟"
فرشید:"گوش واستاده بودی؟!"
عباس:"نخیر، شما می شینی تو خونه"
مسعود:"چرا؟!"
-"همین که گفتم... وامیستی خونه."

ساعت از دوازده گذشته بود و هنوز  فرشید و عباس برنگشته بودند. مسعود جام را دستش گرفته بود و نگاهش می کرد. تلفن زنگ خورد. مسعود تلفن را برداشت و گفت:"چیه عباس جان؟! ... شما؟... چی؟ ... کجا؟ ... آره یاد دارم ... خودمم رو می روسونم ..."

عباس روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و گردنش بسته بود. آرام اشک می ریخت، اما همین که صدای مسعود را شنید، اشکش را پاک کرد. مسعود داخل اتاق آمد و گفت:"چی شده عباس آقا؟ ... کی اینجوریت کرده؟ ..."
عباس دستش را روی صورت مسعود گذاشت و نفسش را به سختی بیرون داد و گفت:" جاده خالی بود. یه ربعی می شد که سر قرار واستا داده بودیم  ولی هنوز خریدار نیومده بود. فرشید گفت میرم یه دوری این ور ها بزنم شاید پیداشون کنم. چند دقیقه بعد از اینکه رفت، دو نفر ریختن سرم و کیفی که عتیقه ها توش بود رو ازم گرفتن و رفتن..."
عباس صورت مسعود را نزدیک تر کرد و گفت:" همه این ها، کارِ فرشیده ... اون عتیقه ها رو دزدید... مسعود! پیداش کن ..."
                                             ***
بازی ششم:روزگارِ دروغ و خیانت
زنگ در رو زدم. صابخونه فرشید جواب داد:" کیه؟"
گفتم:"دوست فرشیدم. از شهرستان اومدم... هر چی زنگ خونش رو می زنم جواب نمی ده... شما نمی دونید کجاست؟"
-"نه ... دیروز اومد کلید ها رو تحویلم داد، پول پیش رو گرفت و رفت"
-"مگه پول پیش رو قبلا نگرفته بود؟"
-"تا موقعی که خونه رو خالی نکنه کهمن بهش پولِ پیش رو بهش نمی دم... دیروز خونه رو خالی کرد یه سرس اثاث رو هم که قبلا توی پارکینگ گذاشته بود رو جای اجاره عقب افتادش بهم داد و رفت"
-"ممنون"
-"کجا میری پسرم؟! ... امشب رو اینجا واستا، فردا حتماً آدرس فرشید رو برات پیدا می کنم... وایستا... کجا رفتی؟"
از اونجا بیرون اومدم و تلفن رو از جیبم برداشتم و شماره فرشید رو گرفتم. گوشیش خاموش بود. دستم رو تو جیبم کردم و خواستم تلفن رو بذارم داخلش که دستم به ته سیگار های عباس خورد، درشون اوردم تا بندازمشون سطل آشغال. اما یکی شون مال عباس نبود. فیلتر یکی شون آبی بود. درست مثل سیگاری که جهانگیری می کشید.
 اما ته سیگار جهانگیری تو جیب من چی کار می کرد؟!
خیلی پیگیرش نشدم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه جهانگیری. اما تمام راه ذهنم مشغول اون ته سیگاره بود.
جهانگیری فقط یه بار به عباس سیگار تعارف کرد و عباس دو تا سیگار ازش گرفت و کشید و ته سیگارش رو همون جا انداخت. غیر از اون بار دیگه دستِ عباس سیگار چنِل  ندیدم.
یادم اومد وقتی رفتیم دامغان و زمین رو کندم، یه ته سیگار پیدا کردم. فکر کردم مالِ عباسه و بهش گفتم. اما اون قبول نکرد و گفت سیگارش رو اونجا ننداخته. نمی دونم، شاید اون ته سیگار مالِ جهانگیری بود.

رسیدم به خونه جهانگیری. جلو خونش پلیس وایستاده بود و پشت در خونش چند نفر بودند و سروصدا می کردند.
گیج شده بودم، رفتم توی جمعیت. یکی از پلیس ها دست زد روی شونم و گفت:"تو هم شاکی ای؟"
-"از کی؟"
-"از همین پیرمرده دیگه... سعید جهانگیری."
-"مگه... مگه دزدی کرده؟!"
-"تا دلت بخواد.  از مردم پول می گرفته و نقشه یه جایی رو که قبلاً چندتا کاسه کوزه ی تقلبی رو توش کرده بوده، بهشون می داده... تا حالا سر خیلی ها رو کلاه گذاشته."
-"امکان نداره. شوخیه؟!"
-"نه."
-"ولی اونا واقعی بودن."
-"همه همین رو میگن"


                                                  ***

بازی هفتم: جم،جادو،جن
نیمه های شب بود. مسعود از تاکسی پیاده شد و چند قدمی در بین مزرعه های گندم رفت. ناگاه فرشید از باغی متروکه بیرون آمد و نگاهی به اطراف باغ کرد. مسعود خود را پشت دیوار باغ پنهان کرد. فرشید تلفنش را درآورد و با کسی مسغول صحبت شد. واضح نبود چه می گفت، اما صدای خنده هایش را راحت می شد شنید.
مسعود چاقو اش را درآورد و به سمت فرشید رفت. دستی به شانه اش زد، فرشید برگشت و لبخندی زد و گفت:"بَه، آقا مسعود، اینجا چی کار می کنی؟!"
مسعود یقه فرشید را گرفت و به دیوار چسباندش و گفت:"من اینجا چی کار می کنم؟! ... تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه قرار نبود با عباس برین عتیقه ها رو بفروشین؟ ها؟ پس اون دو تا قُلدر کی بودند فرستادی شون عباس رو بزنند؟ چرا عتیقه ها رو دُزدوندی؟ چرا؟ "
-"چِت شده مسعود؟! چی داری می گی؟!"
مسعود، فرشید را به دیوار کوباند و گفت:"می گی واسه چی عتیقه ها رو دُزدیدی یا ..."
-"باشه، باشه... اصلاً هر چی تو بگی... اصلاً من عتیقه ها رو دزدیدم ... ولی اگه می خواستم فرار کنم مرض نداشتم گوشیم رو روشن کنم که پیدام کنی... من کسی رو خبر نکردم عباس رو بزنه..."
مسعود دوباره فرشید را به دیوار کوباند و گفت:"عتیقه ها رو واسه چی دزدیدی؟ اونا که الکی اند؟!"
-"تقلبی اند؟!"
-"آره تقلبی اند... اما تو میدونستی... از اولم می دونستی... تو با اون کسافتِ احمق... با اون سعید جهانگیری دستت تو یه کاسه بود..."
-"چی داری میگی؟!"
-"تو از اول با جهانگیری نقشه کشیده بودید پول های ما رو بگیرین... تو میدونستی تو اون چاله، جهانگیری چی قایم کرده... تو اون روستایی که رفتیم هیچی توش پیدا نمی شه... چون تو اون شریک کسافتت چیزی توش قایم نکرده بودید"
-"به خدا قسم من هیچ کدوم از اینایی که تو می گی رو نمی دونستم... به خدا قسم"
-"دروغ میگی..."
فرشید خودش را روی زمین انداخت و در حالی که گریه می کرد گفت:"من به تو، به عباس راست گفتم. باور کن"
"ببند دهنتو"
فرشید مشتش را پرِ خاک کرد و برخواست و آن را درون چشم های مسعود پرت کرد و از باغ فرار کرد.
کمی بعد مسعود از باغ بیرون آمد و به دنبال فرشید رفت.
فرشید کنار خانه ی متروکی روی زمین افتاد، خواست بلند شود که مسعود بالای سرش رسید. فرشید همان جور که ناله می کرد گفت:"به خدا قسم من به هیچ کدوم تون دروغ نگفتم... به خدا"
مسعود چاقو را به سمت فرشید گرفت.
فرشید:"مسعود... نه... مسعود باور کن... مسعود..."
مسعود چاقو را درون شکم فرشید کرد. چند قدمی عقب رفت، دست و پایش لرزید.
فرشید ساکت بود. دستی به شکمش زد، نمی توانست جلوی خون را بگیرد. روی زمین افتاد. دهانش پُر خون بود.

نمی شد فهمید ظلمات غروب است یا گرگ و میش طلوع؛ خانه متروک است یا نیمساز؛ هرچه که بود اندک نوری بود تا صورتِ مسعود را دید و اندک دیواری بود که نور نیاید.
مسعود صاف ایستاده بود و مات به گوشه ی دیوار و جامِ آبی رنگ خیره. نمی شد فهمید ندای بلند درونش است یا سخن آهسته زبانش که در فضا پیچیده. با خودش است یا با دیگری.
هرچه که بود مسعود اینگونه می گفت:
"دست هام، صورتم، صورتش، همه چیز پرِ خون شده؛ پرِ خون. باورم نمیشه که اون دیگه نفس نمی کشه، شاید یادم رفته همه چیز تقصیر من بوده، چون هیچ عذاب وجدانی ندارم. انگار فقط شیرینیِ انتقامِ که به رگ هام می ریزه، اما این تلخیِ کوفتی دهنم رو تلخ کرده،این طعم خون..."

جِم،جادو،جن

مانی دُرمیدی
اردیبهشت ماه 96


سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 154 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36