مثل من مثل شما

ساخت وبلاگ

مثل من...مثل شما...  مرد دهانش را بست و اسکناس را گذاشت روی دهانش و نفس عمیقی کشید. چشمانش را بست و دوباره اسکناس را بو کرد. بوی همیشه را نمیداد.مرد قدمهایش را تند کرد.اگر زن با اسانسور می رفت الان باید کلید را می زد و پنجره اپارتمانش روشن می شد وگرنه باید یک دقیقه دیگر صبر میکرد.چراغ روشن شد. زن اول می امد سمت پنجره و از پنجره بیرون را نگاهی می انداخت.بعد یک ربعی غیبش می زد و بعد با یک لیوان می امد دم پنجره و ارام ارام لیوان را تمام می کرد. باز یک ساعتی میرفت و بعد می امد جلو پنجره و مسواک میزد.  یک ربع بعد نور می رفت و یک نور قرمز کمرنگ که بیرون می زد ، مرد راهش را می گرفت و می رفت.  صبح ها با همان لیوان می آمد جلوی پنجره و یک ربع غیبش میزد و باز با مسواکش می آمد جلوی پنجره :پنج دقیقه بعد می آمد پایین. همیشه عجله داشت برای رسیدن به اتوبوس و همیشه راننده اتوبوس باید آینه را نگاهی می انداخت تا ببیند زن با قدم های تند سمت اتوبوس می آید و راه نیفتد تا زن برسد و زن نفس زنان سوار شود و بگویید:  _دستتون درد نکنه .  و آقای راننده لبخندی بزند و راه بیفتد.زن تا عقب اتوبوس می رفت و روی صندلی ای می نشست که بتواند پیاده رو را ببیند. خیره به پیاده رو می ماند تا وقتی می رسیدند و زن پیاده می شد.همان بغل خیابان و کمی دورتر از ایستگاه اتوبوس، درِ سبزِ مدرسه ای بود که زن را قورت می داد. مرد تا ظهر وقت داشت.  مردم دور چیزی جمع شده بودند. زن کیفش را دست به دست کرد و سرک کشید.دمی مانده بود به آمدن اتوبوس:  _شما می شناسیدش!؟  روزنامه فروش از دکه اش بیرون آمد و لیوان آب را داد دست آقایی که سرو پز مرتبی داشت:  _نه آقا ولی یه ماه،نه،بیشتره ،یک ماه بیشتره که می یاد دم ظهر همین جا وامیسته تا اتوبوس بیاد.  آمبولانس رسید. مرد را روی برانکارد گذاشتند. قدش کمی از برانکارد بزرگ تر بود. راننده  آمبولانس سرش را بیرون آورد:  _کس و کاری نداره؟ کسی نمیشناسدش؟  زن نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت.اتوبوس رسید.زن دستی تکان داد و سوار شد.  زن کنار تخت مرد نشسته بود و آقای دکتر چیزی را نوشت و داد دست  پرستار  و رو کرد به زن:  _پدرتونه؟  زن سرش را به چپ و راست تکان داد.  _دیگه نباید تو این هوا زیاد بیرون بیاد.  دکتر که بیرون رفت مرد به زن لبخندی زد و گفت:  _خدا خیرت بده دخترم.  زن تلفنش را بیرون آورد:  _شماره تلفن بدید تا کسی رو خبر کنم.  اما یک باره تلفن را پایین آورد.  آخه پدر جان بیشتر از یک ماهه.....  زن حرفش را خورد و تلفن را بالا آورد اما این بار انگار بغض در گلو هم داشت :  _شما جای پدر من هستید. من بخ جای شما خجالت میکشم!  پیرمرد لبخندی بر لب داشت که زن معنایی برای آن نمی یافت. پیرمرد صدایش گرم بود و گیرا و مودب:  _من همسر دارم و فرزند. بله، شما هم جای دختر من.  زن نمی توانست راحت حرف بزند:  _من....من....اصلا.......فقط دلم به حالتون می سوخت. الانم چون کسی نبود.....  پیرمرد لحن پدر خدا بیامرز خودش را داشت:  بزرگواری کردی دخترم.  بعد اشاره ای به تلفن دست زن کرد:  نمی خواهی به کس و کارم زنگ بزنی؟!  زن انگار یادش رفته بود گوشی را چرا دستش گرفته. تلفن را بالا آورد. پیرمرد شماره داد و زن شماره را گرفت.  چند کلمه ای با آن طرف خط صحبت کرد:  _گفتن خودشون رو می رسونن  مرد نفس بلندی کشید:  _خیر ببینی.  زن به صفحه تلفنش را نگاه کرد:  _دیگه دیره.  زن دست برد که کیفش را بردارد که پیر مرد دست برد و کیف زن را گرفت:  _دم دیگه ای بمون،اومدن برو!  زن پنجره را نیمه باز کرد. باد،بوی باران را می داد و ماه نصفه در آسمان بود.زن به صدای در اتاق برگشت.زنی هم سن مادر و یک دختر جوان به سن و سال خودش و یک مرد جوان به قد و قامت پیر مرد روی تخت.چقدر چشم و ابرو همه شان به هم شبیه بود. مرد جوان خیره نگاهش می کرد اما نگاه پیر مرد را که دید سرش را پایین انداخت. پیرمرد به دخترش که گفت: آقا جون!  خندید. همسرش بغل تخت مرد نشست و مرد جوان دست مرد را گرفت.  مرد با چشم اشاره به زن کرد:  _بفرما شازده. اینم اون خانم معلمی که تعریفش رو برات می کردم.  حالا نوبت مادر ایشونه که کفش آهنی بپوشه و ببینه چند مرده حلاجی!  زن هاج و واج به حرف های مرد گوش می داد. نگاهش لحظه ای با نگاه مرد جوان گره خورد. با خودش گفت:  _چه قد بلندی و چشم و ابروی قشنگی!  پیر مرد به نگاهشان لبخندی زد:  پسرمه. معلمه . مثل خودم . مثل خودت

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت: 1:23