مترسک های خاموش

ساخت وبلاگ

 

مترسک های خاموش                                                                                                                    

غمگین و ناراحت جلوی درکلبه اش نشته بود و به گذشته های نه چندان دورش فکر می کرد. باد ملایم صبح بهاری موهایش را به بازی گرفته بود. بیکارکه می شد برای مراقبت از مزرعه همان بالا می نشست،به امید روزی که گذرزمان همه چیزرا به کام او شیرین کند. بعدازسال ها فیلش یاد هندوستان کرده بود و حس غریبی به او دست داده و زیرپوستش مورموری خوشایند احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا؟ اما این را به حساب دلپذیری هوا گذاشته بود.کلبه، بالای تپه نسبتا بلندی قرارداشت که کاملا مشرف برتمام مزرعه بود.حتی قطارهایی که درآن دوردست درحرکت بودند را می دید و با شنیدن صدای قطارصدای اوهم،آهنگین می شد.یک طرف مزرعه را تپه و سه طرف دیگر آن را درختان سربه فلک کشیده سپیدارحصارکرده بودند.درگوشه  و کناراین مزرعه بزرگ تک وتوک مترسک های پیروجوانی به چشم می خورد.جلوی در کلبه چراگاه وسیعی بود که منتهی به مزرعه می شد و گوسفندان درکناراو با سکوتی سرد اما راضی شب و روز را می گذراندند.با خودعهد کرده بود که همین جا بماند و به آن روستای لعنتی دوباره پا نگذارد.                                                      

غمی درون قلبش لانه کرده که هیچ وقت او را رها نمی کند...حرف هایش را دزدکی شنیدم،زمانی که با مترسک صحبت می کرد.این را گوسفند کهن سالی گفت که با چند تای دیگراز گوسفندان درحال صحبت کردن بود.او ادامه داد:« بی چاره نگهبان،می بینید چطور حواسش به همه چیزهست...! او خیلی ازشب ها را نمی خوابد و با چشمانی باز از ما و اینجا مراقبت می کند.این را که می گویم،خودم با دو چشمم  دیده ام.»یکی ازگوسفندان سرش را به تایید تکانی داد وگفت:«حتما صاحب مزرعه هم از مشکل او خبر دارد،که برایش همینجا آب و غذا می آورد و...»گوسفند دیگری حرف او را برید:«او وظیفه اش این است. برای من فرقی نمی کند که چه مشکلی دارد.همین که هیچ جنبنده ی قریبه ای نتوانسته ازنگاه تیز بین او دوربماند وهمه چیزدرامن و امان است،برایم کافی است.»   

میان گندم های خوشه دار اما  نارس قدم می زد وهمه چیزرا به دقت برسی می کرد. برای استراحت زیر سایه یکی ازمترسک ها ایستاد.اما مترسک غرولندی کرد و آرام تکانی به خودش داد تا سایه اش را از او بگیرد اما... صدایی ازدورنگهبان را به سوی خود خواند.صدا نا آشنا به نظرش رسید:«یعنی این صدای مترسک پیراست..؟نه...نه...بیشتربه صدای یک...»زیر چانه مترسک را گرفت  و سرش را بلند کرد،گرمای نفسش روی صورت او پاشید:«مطمئنا شما مترسک های فلک زده و آن گوسفندان بیچاره، من را که...؟»با کش وقوس زیاد چانه او را رها کرد و باعجله راه افتاد.با خود گفت:«شاید!شایداین صدا...!»با وهم  و خیالاتی که درسرمی پروراند به سمت صدا قدم برداشت. شرشرآب جوبی که از کنار درختان سپیدار می گذشت آن صدا را گه گاهی در خود محو می کرد،اما گام هایش او را به سوی دوستش می بردند،باخود گفت:«بازاین مترسک پیربا ما سر شوخی دارد که این طور...»هنوزمی خواست چیزی بگوید که نگاهش روی صورت مترسک قفل شد.بعد ازسکوتی کوتاه می خندید و ریسه می رفت،پرسید:«کجاست آن دماغ بلند و دوشاخه ات که اگر کسی به تو نزدیک می شد با آن چشم وچالش را درمی آوردی..؟می دانی چقدر صدایت خنده دارشده ...؟»مترسک با نا راحتی جواب داد:«چه بگویم والا...اگر برای من آب ندارد،برای توکه نان دارد!شاید صدای من هم مثل قطارتورا به یاد...»نگهبان آهی کشید: «ناراحت نباش دوست عزیزم یک دماغی برایت درست کنم،که ازاول هم بهترشود.زمانی که درآن روستای لعنتی بودم،می دیدم که دماغ هایشان را با چسب می بستند،مخصوصا  زن هایشان.مترسک باعصبانیت گفت:«نه...نه برادرمن از این قرتی بازی ها خوشم نمی آید،همان دماغ خودم را پیدا کنی کافی است.بگرد شاید همین اطراف باشد.اگر بدانی که چه برسرم آمده...»کمی سکوت کرد تا نگهبان چیزی بپرسد،اما خودش ادامه داد:«آن قدرحواست پرت شده که اصل مطلب را نمی پرسی!»نگهبان بی تفاوت پرسید:«خوب حالا... چی شده...؟منتظر جواب نماند:«حتما باد، دماغت را کنده وانداخته لابه لای گندم زار...»نگهبان این را گفت و به راه افتاد.مترسک صدایش کرد:«حالا دماغم هیچ...نمی خواهی نگاهی به سرم بیندازی...؟نمی دانم چرا چند وقتی است که سرم سنگین است و مورمورعجیبی توی سرم احساس می کنم!»نگهبان همان طور که می رفت برنگشت،خنده ای کرد و جواب داد:«به به ...نکند آخر پیری و...»دوباره مترسک صدازد:«باور کن شوخی نمی کنم،مساله مهمی...»همان طور که دورمی شد گفت:«  الان  کار دارم...بگذار برای یک روز دیگر.تازه مگر من دکترم؟»مترسک صدایش را بلند ترکرد:«تو باید حواست را بیشترجمع کنی...ومواظب این مزرعه باشی...»خواست سری تکان بدهد که سنگینی سرش به او اجازه نداد،آرام ادامه داد:«نمی دانم... نمی دانم چرا چند وقتی است  این طورشده!»                                                                                                             

یقه ی آفتاب سوخته ی مترسک را گرفت،آن قدرتکانش داد که نزدیک بود کلاه حصیری اش پرت شود به آن طرف مزرعه.فریاد زد:«پیر خرفت احمق،تو...توی خاک برسرمگرلا ل مونی گرفته بودی؟حتما زبانت راهم مثل دماغت کنده بودند که زودتر به من خبر ندادی؟هان...؟حالا می گوی که آن کلاغ بدجنس با کلی دری وری گفتن    دماغ ات را کنده و با خودش برده است،هان...؟»همان طور که نگهبان گلویش را می فشرد با صدای گرفته گفت:«چند بارآمدم که بگویم،اما تو با خنده ی بی مزه ات مرا به سخره گرفتی  و مدهوش صدایم شده بودی.»نگهبان به فکرفرورفت.دست هایش بی اختیاراز یقه مترسک جدا شد.مترسک بعد ازچند سرفه پی درپی گلویش را صاف کرد:«راستی...اگرمرا دیوانه نمی خوانی به تازه گی حرکت های مشکوکی آن طرف درختان سپیدارلابه لای بوته ها دیده ام.می ترسم همه چیز زیرسراین کلاغ بد ترکیب باشد...می دانم که زمان کودکی اش را خوب به یاد دارد...چند باری هم ازبالای درختان سپیدار...،می ترسم برایمان خواب های خوشی دیده باشد!»!نگهبان همان طور رجزخوان پا به زمین می کوبید و می چرخید و به خودش ومترسک فحش می داد وگفت:«کلاغ هیچ غلطی نمی تواند بکند... باید جراتش اندازه کله تو باشد که بتواند...»مترسک ادامه حرف اورا گرفت،به آرامی و با ترس گفت:«حالامی بینی آن قدرجرات  داشته که پا به این اینجا گذاشته است!»نگهبان حرف او را نشنید.دوباره صدایش را توی سرش انداخت:«درعجبم که چطوراین کلاغ توانسته ازنگاه من دوربماند.حتی نگذاشته ام یک گنجشک به اینجا پربزند!اما...اما او با آمدنش گورخودش را کنده است...»گنجشک که به زحمت جوجه هایش را خوابانده بود،پرید بیرون و رفت روی انگشتان چوبی مترسک نشست وگفت:«آهای با شماهام...چه کسی به شما اجازه داده که جلوی درخونه من سرو صدا راه بندازید ومزاحم خواب بچه هایم شوید؟هان...؟ » نگهبان که نظاره گرپریدن گنجشک بود،جلوتر رفت:«چشمم روشن...! گل بود به سبزه نیزآراسته شد...!آیا من درست دیدام...؟»باعجله دودستش را روی شانه های مترسک گذاشت کمی تنش را بالا کشید،ترق وتروق صدای استخوان های خشکیده مترسک بلند شد.گنجشک نوک محکمی به چشم او زد:«آهای...فضولی موقوف...سرک کشیدن تو زندگی دیگران؟آره...؟»نگهبان چشم اش را می مالید و فریاد می زد:«تو می خواهی چشم مرا کورکنی...هان؟»با یک چشم نگاهی به گنجشک انداخت،با صدای بلند گفت:«آهای...با توام...به آن کلاغ سیاه سوخته هم بگو،ازهمین حالا خود را درآینه ی پدر و مادرتان ببینید...»گنجشک پرید روی کله مترسک و نگاهی به داخل کلاه پاره انداخت،مطمئن شد که جوجه هایش خواب های کودکانه می بینند،گفت:«توخیلی وقت است که چشم هایت کورشده،خودت خبرنداری بدبخت...»وادامه داد:«آهای،نگهبان دیوانه،  دیگرالدروم بلدروم بس است،این هارت وپورت ها مال زمانی بود که حرفت حرف بود وحواست جای دیگری نمی چرید...حالا اگر نمی خواهی پته ات را روی آب بریزم،آسته بروآسته بیا تا گربه شاخت نزنه...اگر بدانم دست ازپا خطا کرده ای،این کله پوشالی دوست عزیزت را لاخ لاخ کرده  و ذره ذره جانش را خواهم گرفت.»این را گفت ورفت.نگهبان که فکرش را نمی کرد چنین رکبی خوده باشد،حمله ورشد به سمت مترسک تا...اما مترسک مانع شد.به دقت اطرافش را نگاه کرد و درگوش نگهبان گفت:«جوجه هایش که گناهی ندارند...بگذارتا همینجا بزرگ وپروارشوند...ما باید بیشترمواظب کلاغ وگنجشک باشیم،حالا دوتا دانه گندم هم خواستند بخورند،بگذارکوفتشان کنند.اما ترس من چیزدیگری است...ترسم ازاین است که گنجشک و کلاغ حرف ها یمان را شنیده باشند!»نگهبان که با حرف های مترسک کمی آرام شده بود گفت:«حالا که گیرم شنیده باشند،توفکرمی کنی از این دو چه غلطی برمی آید؟نه... ترسی ندارد.آخریک کلاغ و یک گنجشک چه خطری می توانند داشته باشند؟ من خررا بگوکه حرف هایت را به شوخی گرفته و مورمورسرت را...»مترسک خنده تلخی گوشه لبش نشست، به آرامی ادامه حرف او را گرفت:«کافرهمه را به کیش خود پندارد.تو واقعا یک احمق هستی،هنوزهم فکرمی کنی او تورا دوست دارد و از آن روستای به قول خودت لعنتی  می آید و دوباره با تو...کسی که تورا رها کرده و با دیگری باشد،به اواعتماد نکن خره...»نگهبان آهی از نهادش برآمد:«آره تو درست  گویی،من خرم،احمقم،اگرنباشم که چرا فقط به اوفکرکنم..!با همه  نفرتی که از او دارم بازهم نمی دانم چرا بویش را همین اطراف احساس می کنم. به تازگی ندایی درگوشم می گوید او برمی گردد و دوباره با من هم آغوش می شود.»مترسک با نگاهش همه جا را پایید و به آرامی گفت:«ولی تو اشتباه می کنی ...من بوی خطر را دراین حوالی احساس می کنم...یواش ترصحبت کن...حالا دیوار موش دارد...موشم...»نگهبان لگد محکمی به پای اوزد«تو حق نداری من را از این بدبخت بیچاره ها به ترسانی،شیرفهم شدی...؟هان...؟»                                          

 روی تپه قدم می زند و به حرف های مترسک فکر می کند که گفته بود«من دیده ام که گنجشک و کلاغ با هم پچ پچ می کردند وگه گاهی هم  روی سرمترسک ها ی دیگر می نشستند. سه بارهم صدای خنده یکی دوتا از مترسک ها را شنیده ام...»با خود اندیشد:«شاید لازم باشد که بیشتربه حرف های او توجه کنم!هرچند که او پیر و خیال باف شده وعقل اش را از دست داده،اما باید بیشتر...»شب به نیمه رسیده.گوسفندان به آرامی خوابیده اند.ماه درآسمان می تابد و زمین را مهتابی می کند.از فکرکردن خسته می شود،می رود جلوی در کلبه اش می نشیند.محو تماشای ماه است که صدای قطار را می شنود،می خواهد شعرعاشقانه اش را زمزمه کند:«ای که از کوچه معشو...ق ..ه... ما....»دیدن ماه،حس بوی عشق کهنه اش درچند قدمی او را حسابی... چشم ها وگوش های سگ بازاند،اما نه چشم ها یارای دیدن دارند و نه گوش ها یارای شنیدن.گرگ  کنارسگ ایستاد و با خنده اش لرزه براندام گوسفندان انداخته است.مترسک ها قهقهه سرمی دهند...گنجشک ها و کلاغ ها هلهله می کنند...گوسفندان در چند قدمی اش فریاد می زنند...  اما سگ همچنان با معشوقه خیالی اش...گرگ خود را درآغوش اوجای داده،واو با عشق دروغینش روی زمین می غلطد.گرگ  و سگ باهم درآمیخته و سگ بوی معشوقه اش را از گرگ استشمام می کند!

گرگ ها گوسفندان رامی درند و می خورند و می برند!

زارعی ثانی 1395/08/23                                                         

 

 

 

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 125 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53