با آخرش مشکل دارم

ساخت وبلاگ

به نام خدا

با آخرِش مشکل دارم
پسر عمو هم ضرب زد بود خودش رو با این عروسی که گرفته بود!کل جوجه ها نپخته بود و برنج ها شفته.خدا رو باید شکر می کردیم که رئسی جدید تالار از آشناهای عروس بود، و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمون می اُمد.
اما این پایان بدی های جشن نبود و پذیرایی افتضاح کارگر های تالار، ما رو مسمّم کرد که نقشه مون رو علمی کنیم.
                                                 ***
غذا تموم شد مردها کم کم بیرون اُمدند و توی محوطه تالا مشغول صحبت شدند:"چه قدر زَنا لِفتِش می دَن." آره بابا، اینجوری باشه،تا دو سه تو باغ مُعَطَلیم." حالا میگی فردا جمعس  اشکالی نداره، غذای بدشون رو کجای دلم بذارم؟" واقعا حیفه اون صد تومنی که توی  پاکت کردم!"یکی نیست بگه، چرا نوشابه نمی یارین سرسفره!" "نوشابه داشتن نامردا،ولی واسه ما هیچی نیوردن." فکر کنم کارگر ها واسه خودشون ورداشتن." ...
از میان جمعیت رد شدیم و دور از چشم کارگرها و مهمانانی که هنوز توی تالار بودند و داشتند تَه ژله ها رو در می اُوردند؛ از درِ پشتِ تالار، رفتیم داخل.
جعبه جعبه نوشابه اونجا بود و دیگ های خالی برنج هم کنارشون.
کنار جعبه های نوشابه رفتم و به پوریا گفتم:"نظرت راجب ریختن نوشابه  توی دیگِ برنج چیه؟"
پوریا نگاهی به دیگ کرد و گفت:"نوشابه سرشار از کربن دی اکسید و کربوهیدراته و ترکیب اون با نشاسته برنج یه ترکیب مرگبار رو..."
وسط حرف پوریا پریدم و گفتم:"علی، نیما نوشابه ها رو باز کنید.قراره یه ترکیب مرگبار درست کنیم."
نوشابه ها رو باز کردیم و ریختیمشون تو دیگ.
علت این کارمون،اعلام حرکت اعتراضی گسترده بر علیه پذیرایی بد کارگرها و پیام اصلی حرکت "نوشابه ای که قرار باشه ما نخوریمش؛بهتره که هیچکی نخورتش" بود.
به عنوان آخرین مرحله از نقشه، نمک هایی که از روی میز برداشته بودیم رو، خالی کردیم توی دیگ و به تماشای انفجار حاصله نشستیم. تو همین گیر و دار ماجرا یه دفعه ای صدای کلفتِ مردونه ای با لهجه ای مزخرف گفت:"دارید چی کار می کنید؟"
دقیق نمی دونم چند ثانیه شد که چهار نفر مون از تالار در اومدیم، اما مطمئن بودم که توی این تعقیب و گریز پر هیجان،نصف جوجه های روی میز، ریخت روی زمین.
                                                 ***

ابزار لَحو و لَعِب درست در وسط سالنی بزرگ،درون باغ چیده شده بود و عروس و داماد وسط آن،عاشقانه می رقصیدند و الباقی نگاه می کردند.
من و نیما و علی بیرون باغ جمع شده بودیم، اما پوریا علی رغم تلاش های ما، درون باغ، کنار عرفان نشسته بود و در حال مُخ زنی برای گرفتن شماره بود.
پوریا سر بحث رو باز کرد و گفت:"ببخشید مزاحم میشم،شما دانشجو هستید؟!"
عرفان نگاهی سرد به پوریا کرد و گفت:"بله."
-"کدوم دانشگاه؟"
عرفان طوری که می خواست مکالمه را تمام کند گفت:"دانشگاه تهران..."
-"بله... دقیقا چه رشته ای می خونین؟"
-"مهندسی شیمی"
-"چه جالب من هم عاشقم شیمی ام می خوام تو دانشگاه مهندسی شیمی بخونم.فقط یه ذره نگران کنکورم.برا همین می خواستم از تون خواهش کنم که اگه امکانش هست شماره تونو بهم بدین که اگه سئوالی برام پیش اومد، بهتون زنگ بزنم و ازتون مشاوره بگیرم..."

                                            *** 
بیرون باغ من و نیما و علی مشغول صحبت بودیم که امیر از راه رسید و گفت:"چرا اینجا واستادین؟داخل مگه جا نیست؟"
گفتم:"جا که زیاده،ولی بشینیم تو چی کار کنیم؟لااقل اینجا یه هوایی می خوریم."
-"راست میگی. این هوا واقعا خوردن داره...اگه گفتی تو این هوا چی میچسبه؟"
-"سیگار؟!"
-"ای کلک،تو هم مثل اینکه اهل دلی ها؟!"
-"نه بابا. چون دیدم هرکی اومده بیرون داره سیگار میکشه،گفتم شاید تو این هوا سیگار میچسبه."
-"این ها رو وِل کن، سیگار داری بِدی ما بکشیم؟"
علی گفت:"تو جیبِ تون که سیگار هست!"
-"این ها واسه روز مباداست ،ولی..." امیر دست در جیبش کرد و در حالی که سیگار را در می آورد گفت:"ولی،امروز هم روز مباداست. کم از این فرصت ها پیش میاد."
امیر در سکوت مشغول شد و ما نگاهش می کردیم.علی به عنوان کوچک ترین عضو گروه سر صحبت رو باز کرد و گفت:"شما از فامیل های عروسین؟"
امیر پک نصفه و نیمه اش را بیرون داد و گفت:"اگه خدا قبول کنه پسر عموشم"
نیما گفت:"چه جالب ما هم پسر عمو های دامادیم"
-"اِه،هر سه تا تون؟"
گفتم:"هر چهارتامون"
-"هر چهارتا تون؟یکی دیگه تون کجا رفته؟"
-"رفته مُخ بزنه،شماره بگیره"
-"اوه اوه.پس شما اونقدر هام که فکر می کردم پاستوریزه نیستین... اینو از من گوش کنید، عروسی خوراک دختر بازیه"
-"طرف دختر نیست،پسره"
-"پسره؟! رفته شماره پسر بگیره؟!"
در همین بین پوریا با صورتی گرفته از باغ بیرون اومد.
امیر فیلتر نیم سوختهِ سیگارِ تیرش را روی زمین انداخت و به پوریا گفت:"چی شده؟طرف شماره نداده؟"
پوریا امّا بی تفاوت روی زمین نشست.نیما گفت:"عرفان چیزی بهت گفته؟"
پوریا سرش را بالا آورد و گفت:"بی شعور،بهش گفتم "میشه شمار تون رو داشته باشم؟" برگشت بهم گفت:"اگه ساکت بشین ممنون می شم." پسره دماغ عملیِ ریخ ماستی."
-:"واقعا همین رو بهت گفت؟!"
-"بله،اندازه ارزن تو کله پوکش عقل نداره با سهمیه قبول شده دانشگاه بعد به من، به من میگه ساکت شو!"
کنار پوریا روی زمین نشستم و گفتم:"حالا دماغش شاید عملی باشه.ولی یه هوشی داشته که رتبه سه کنکور شده."
-"کدوم هوش؟تو واقعا فکر میکنی کنکور آزمون خوبی برای سنجیدن هوش آدم هاست؟"بعضی ها آدم ها هستند  شانسی شانسی کنکور می دَن،شانسی شانسی هم رتبه شون خوب میشه..."
-"حتما شانسی هم شاگرد ممتاز می شن...خره پسره سه تا مقاله isi داره."
-"اولاً سه تا نه،پنج تا. دوماً تو واقعا فکر می کنی هرکی تو isi مقاله داره. آدم با سوادیه؟
-"حالا از اون بدت میاد،بهش حسودیت میشه، چرا شعن isi رو زیر سئوال میبری؟"
-"من؟!من حسودیم بشه؟ اون هم به کی؟!به این پسره دماغ عملی؟! این خط این نشون. اگه دو سال دیگه رتبه دو نشدم تو بیا تُف بنداز تو صورتم."
-"باشه،قبول. فقط یادت باشه خودت گفتی."
امیر که تا آن موقع فقط تماشگر بود،گفت:"الکی ذهنتون رو درگیر کنکور می کنید که چی؟!وِل کنید این چیزا ها رو. من بهتون قول می دم همتون دانشگاه قبولین..."
پوریا بر خواست و گفت:"بله.هممون دانشگاه قبولیم،ولی دانشگاه داریم تا دانشگاه."
-"دانشگاه ها همه شبیه همند. تنها فرق شون شهریه شونه. اونو بزاری کنار همه دانشگاه ها عین همن. من خودم سال اول دانشگاه آزاد، برق خوندم، وسط سال انداختنم بیرون، سال بعدش علمی کاربردی خوندم باز هم انداختنم بیرون."
علی گفت:"واسه چی انداختنتون بیرون؟"
-"واسه چی نداره،معدلم زیر ده شد،انداختنم بیرون."
امیر نگاهی به پوریا کرد و گفت:"حالا کدوم رشته می خوای بری؟"
-"مهندسی شیمی"
مهندسی شیمی؟!!از من می شنوی نرو.من خواهر خودم تو دانشگاه تهران ترم آخر شیمیه، میگه درسمو تموم کنم،کار نیست برام،باید برم شوهر کنم. تو فکر می کنی الآن بری شیمی برات کار هست؟"
آهی کشیدم و گفتم:"امان از این روز گار...راستی خودتون کجا کار میکنید؟"
-"من؟پیش داییم کار می کنم"
-"دایی تون کارخونه ای؟شرکتی؟چیزی داره؟!"
-"داییم؟!نه بابا بنده خدا بیکاره."

نخندیدن به حرف های امیر مشکل بود و علی و نیما شروع کردن به خندیدن،اما امیر بی توجه به صدای خنده های علی و نیما گفت:"یه دوسه سال علافی رو تحمل کنی یه کار خوبی برات جور میشه."

پوریا گفت:"ببخشید،گفتین رتبه خواهر تون..."
وسط حرف پوریا تلفن امیر زنگ خورد و امیر مشغول صحبت شد:" آره... آره؛ شما درو ببندید بیاین دیگه،آره..."
پوریا سمتم آمد و گفت:"رتبه خواهرش چند بود؟"
گفتم:"چه میدونم. فضول مردمی؟"
-"نه بابا .فقط از روی کنجکاوی پرسیدم."
-"تو گفتی و منم باور کردم..."
امیر تلفنش را قطع کرد و گفت:"یه هفتس با داییم سر یه کاری رفتیم،از اونجا زنگ زدن...خوب داشتیم چی می گفتیم؟"
پوریا ادامه داد:"داشتین می گفتین خواهر تون رتبش..."
امیر این بار تلفن زنگ نخورده اش را بهانه کرد و رفت.
                                              ***
چند لحظه ای از رفتن امیر نگذشته بود که صدایی،سکوت نیمه شب روستا را شکست و ماشین پلیس وارد روستا شد و درست جلوی پای ما ایستاد.
ماموری از ماشین پایین آمد و مشغول صحبت با جمعیتی که جلوی در ایستاده بودند شد و شکایت همسایه ها از سر و صدا ها را اعلام داشت و گفت هرچه زود تر باید مجلس تمام شود.
داماد بخت برگشته که از ماجرا با خبر شده بود، جلوی در آمد و شروع کرد، التماس کردن به جان هفت کَس و کار مامور.التماس های داماد نتیجه نداد و مجلس بهم ریخت.
در اوج نا امیدی، عرفان در صحنه ای دراماتیک کلید باغ دِنجَش را به داماد داد و از او خواست که ادامه مجلس را در آنجا بگیرند.داماد هم با چشمانی اشک آلود دوست قدیمی اش را در آغوش گرفت و قبول کرد. و در کم ترین زمان ممکن،وسایل جمع شد و همه مهمان ها به سمت باغ راه افتادند. 

همه به جز ما چهار تا!

همه چیز حل بود. اما داماد که کمی مظطرب به نظر می رسید، سمت ما آمد و گفت:"بچه ها یه زحمتی می کشین؟"
پوریا گفت:"چه زحمتی؟"
-"صاحب باغ قراره ساعت دو بیاد کلید باغ رو بیگره.اگه شما یه زحمتی بکشین،یه دو ساعتی اینجا واستید، بیاد کلید رو از تون بگیره،ممنون می شم."
-"این همه آدم،چرا ما؟!
پسر عمو در حرکتی بچه خَر کن،دستی به شانه پوریا زد و گفت:"مگه من چند تا پسر عمو مثل شما ها دارم؟!من به غیر از شما به کی اعتماد کنم؟ها؟!"
پوریا که سخت تحت تاثیر بود و فکر می کرد بالاخره یکی آدم حسابش کرده،لبخندی به نشانه تایید زد و پسر عمو منتظر پاسخی از صورت های بُهت زده ما نماند و کلید باغ را به پوریا داد و رفت.
                                                  ***
مهمان ها رفتند و ما ماندیم و باغ و سکوت و سکوت.
نیما یخ مجلس را آب کرد و گفت:"ساعت چنده؟"
گفتم:"دوازده و نیم."
-"الآن انقدر گرسنم که حاظرم کل جوجه های نپخته شامو بخورم."
-"من که انقدر تشنمه حاظرم،نوشابه های توی دیگ رو سَر بکشم."
-"من هم همین طور"
-"برنج های شفته رو بگو..."
-"نگو دهنم آب افتاد..."
پوریا با عصبانیت بلند شد و گفت:"میشه.انقدر چرت و پرت نگید،یکی تون زنگ بزنه پسر عمو،بگه صاحب باغ کِی میاد؟ مسخره شو در اُوردن!"
گفتم:"من که شارژ ندارم،نیمام که هیچ وقت شارژ نداره،علی هم که تبلتش سیم نداره.خودت زنگ بزن."
-"اگه شارژ داشتم که به شما نمی گفتم."
در هیمن حال کسی محکم به در باغ کوبید.
پوریا گفت:"صاحب باغ اومد.پاشو برو در رو باز کن."
در رو باز کردم.امّا به جای صاحب باغ امیر رو دیدم که گوشی به دست پشت در بود.
امیر داخل شد و گفت:"اِه،بقیه پس کجان؟
گفتم:"پلیس اومد. جمع کردن رفتن باغِ دوستِ داماد. شما مَگه نرفتین؟"
-"نه،من رفتم تا یه جایی کار داشتم...شما چرا اینجا موندین؟"
-" داماد گفت،واستادیم اینجا،صاحب باغ که اومد کلید رو بهش بدیم."
-"شما هم ساده، قبول کردین؟!"
-"یه جورایی"
پوریا گفت:"کیه؟صاحب باغ اومد؟"
صدامو بلند کردم و گفتم:"نه،آقا امیر اومده."
                                                    ***
جا تون خالی.امیر اُمد داخل سالن و شروع کرد یه ریز چرت و پرت گفتن و ما هم با چشمانی نیمه باز نشستیم و یک ساعت تمام به اراجیفش درباره مَحاسِن ازدواج و تشکیل خانواده و چگونگی پیدا کردن دوست دختر و روش های دانشجوییِ مُخ زنی و ... گوش دادیم.
امیر که صحبت هایش تَه کشید، گفت:"یکی  یه زنگی به صاحب باغ بزنه، ببینه، کِی میاد؟
گفتم:"شمارشو نداریم."
-"من دارم"
-"شما دارین؟!"
-"ها دیگه،فکر کردی شماره زیدمو داشتم واسه عموم می نوشتم؟!"
-"ما شارژ نداریم،خودتون زنگ بزنید."
-"ندارین؟ منم شارژ ندارم.اصلا ولشکن....عروسی خوب بود؟خوش گذشت؟"
گفتم:"بد نبود،ولی کارگر های تالار اصلاً خوب پذیرایی نمی کردن، جوجه های شام هم نپخته بود."
نیما ادامه داد:"برنجِ شَم شفته بود.تازه ژله شَم شُول و وِل بود!"
امیر گفت:"غذا به این داغونی شما هیچی نگفتین؟"

-"چیزی نگفتیم،ولی آخر سر یه کاریشون کردیم که از صد تا حرف براشون بد تر بود."
-"چی کار کردین؟"
-"بعد شام،از در پُشتی تالار رفتیم داخل، هرچی نوشابه کارگرها قایم کرده بودند رو ریختیم تو دیگِ برنج، دو کفِ دست هم نمک خالی کردیم توش. یه انفجاری شد که بیا و ببین."
امیر که حالا جدی شده بود گفت:"پس شما چارتا این کارو کردین؟!"
علی گفت:"آره، شما هم دیدین؟!"
-"بله که دیدم، گَند زدین به تالارم، تا همین الآن داشتم گند کاری شما رو جمع و جور می کردم"
گفتم:"گند زدیم به تالارتون؟!"
امیر که خون جلوی چشمش را گرفته بود،گفت:"بله،تالارم، یه هفتس با داییم مدیر این تالاره شدیم."
 آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:"بَه بَه،چه تالار عالی ای بود،چه جوجه های عالی ای داشت!"
نیما گفت:"آره،عجب جوجه های پُخته ای، یه دو نه از برنج هاشون هم شفته نشده بود!"
امیر به آرامی کُتش را در آورد و گفت:"الآن یه جوجه ای بهتون نشون بدم که تا حالا ندیدین".
گفتم:"امیر آقا،از شما که یه شخصیت برجسته دانشگاهی هستین بعیده."
امیر در حالی که آستین های پیراهنش را، تا می زد گفت:"یه دانشگاهی نشونتون بدم که کِیف کنید."
پوریا گفت:"فقط قبل از اینکه نشون بدین، میشه بگین رتبه خواهرتون دقیقا چند شده؟!"
                                                  ***
امیر اول به سمت پوریا حمله ور شد و دانشجو وار شروع به کتک زدنش کرد. بعد، مرا زیر آماجِ مُشتِ خود گرفت و همین جور علی و نیما را ادب کرد.
دقیق نمی دانم چند دقیقه طول کشید که صاحب باغ در رو باز کرد و اومد داخل،اما مطمئنم اگه نمی اُومد و جلوی امیر رو نمی گرفت. پوریا آخرین سئوال زندگیش، رتبه خواهر امیر بود.


                                                                                                          بهروزیفر

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 122 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53