غریبه اشنا

ساخت وبلاگ


پدر وارد خونه شد. چهرش به نظر خوشحال میرسید.

فکر کنم مادر هم از چهره پدر پی به خوشحالیش برد که پرسید: چیشده؟ خوشحال به نظر میای؟

انگاری پدر منتظر همین حرف بود تا دست تو جیبش کنه و بلیط ها رو دربیاره. با خوشحالی نشست کنار اعضای خانواده ش و گفت: اگه بدونید چی شد!!

همه با یه حالت گنگ نگاش میکردن بابا ادامه داد:تو راه که داشتم می اومدم بهم زنگ زدن و گفتن اسممون برای مکه دراومده.سه نفرمون میتونیم بریم.مادر که خوشحال شد چون میدونست قطعا خودش جزء اون سه نفره.بابا هم که تو اولیوت بود. این وسط فقط میموند نفر سوم.. نگاه توام با شک بین بچه ها ردوبدل شد. علی به محمد نگاه کرد. محمد به فاطمه و زهرا به علی. قطعا هرکدومشون داشتن خودشون رو تو مکه کنار بابا و مامان تصور میکردن . اما به حرفی که بابا زد یه خط کشید رو تمام خیالات خام علی و محمد و زهرا ، واین وسط فقط میموند فاطمه.

. پدر گفت: اینجوری بهم دیگه نگاه نکنید من میخام فقط ته تغاریمو با خودم ببرم

صدای اعتراض علی و محمد و زهرا بلند شدو اما فاطمه هنوزم تو شوک حرف پدر بود

چی شد الان؟؟ینی فاطمه میخواد بره مکه؟ رویاس یا واقعیت؟؟ با دستی که رو شونش نشست از فکر و خیال دراومد.علی بود برادر بزرگترش ، فرزند ارشد خانواده ، رو کرد به فاطمه و گفت انقدر فکر نکن. از شوک بیا بیرون. پاشو برو ساکتو آماده کن که عازم خونه خدایی. اما فاطمه سرجاش میخکوب شده بود ..توی ذهنش داشت واژه به واژه حرفای بابا رو حلاجی میکرد. از بستن ساک و خداحافظی با خواهر برادراش و خداحافظی با فامیل و همسایه هیچی نفهمید.چون هنوزم تو شوک بود . تنها زمانی به خودش اومد که تو مکه بود و همراه مادرش چمدون به دست داشتن به سمت مسجدی میرفتن برای خواندن نماز مغرب و عشاء.

شب بود. فاطمه به همراه مادرش تو کوچه ای دراز و تاریک دنبال مسجد میگشتن.فاطمه رو مادرش گفت: مامان! ما که جایی رو نمیشناسیم، از کجا مطمئنی تو این کوچه ی تاریک و ساکت اصلا مسجدی وجود داره؟ بیا برگردیم.  اما مادر با اطمینان گفت: نه من میدونم اینجا یه در سبز رنگ هست که مسجده. اما فاطمه این حرف ها حالیش نبود و سکوت مطلق کوچه اونو به ترس انداخته بود.و با چشم دنبال دری سبز رنگ میگشت. با کلافگی برگشت و خواست به دیوار پشت سرش تکیه بده که متوجه شد درست پشت سرش دری سبز رنگ با همون مشخصاتی که مادر میگفت وجود داره با خوشحالی برگشت و مادرش رو هم متوجه اون در  قدیمی کرد. مادر معطل نکرد و به در کوبید اما فاطمه بعید میدونست که اونجا مسجد باشه ، یه در کوچیک که دیوار های اطرافش هم نشان از قدمت این مسجد میداد. مادر دوباره و سه باره به در کوبید اما کسی درو باز نکرد.فاطمه با بی حالی گفت :  دیدی مادر! من که از اول گفتم اینجا اصلا مسجد نیست! نگاه کن از در قراضه ش و دیوار های کاهگلی قدیمیش میفهمی . بیا برگردیم. من از این کوچه ی تاریک میترسم!!

فاطمه یکریز داشت غر میزد که ناگهان در باز شد و یه پیرمرد سفید مو با یه عصا تو قامت در ظاهر شد. فاطمه یه سلام زیرلبی کرد و خواست قدم به مسجد بزاره که پیرمرد رو کرد به فاطمه و گفت: چرا اینقدر دیر اومدی؟ اگه بدونی چند وقته منتظرتم!

با هر کلمه ای که پیرمرد میگفت چشمای فاطمه هر لحظه گشاد تر می شد. پیرمرد با همون لبخند بر لب از جلوی در کنار رفت و با دست به فاطمه و مادرش اشاره کرد که برن داخل و خودش هم بدون این که حرف دیگه ای بزنه ، عصا زنان رفت داخل. فاطمه برگشت و باهزارتا سوال بی جواب تو ذهنش به مادرش که کنارش وایستاده بود نگاه کرد و تا خواست حرفی بزنه و سیل سوالاتش رو شروع کنه ، مادرش با یه لبخند ملیح گفت : برو تو دخترم نمازمون دیر شد، معطل نکن. فاطمه که متعجب تر از لحظات قبل با هزار تا علامت سوال بزرگ تو ذهنش ، قدم به داخل مسجد نهاد. با خودش گفت : چرا مادر ازم نپرسید این پیرمرد تورو از کجا میشناخت؟ چرا مثل من تعجب نکرد؟.. خواست سوالاتش رو به زبون بیاره و از مادر بپرسه که مادر در میان جمعیت گم شد و فاطمه رو با سوالات بی جواب تنها گذاشت.

مسجد یا بهتره بگم یه اتاق کوچیک سه در چهار مملو از زن بود. هرکسی به یه طرف میرفت ، انگار داشتن دنبال چیزی میگشتن. فاطمه تو چهارچوب در وایستاده بود و با ابرو های بالا رفته به اون زنها نگاه میکرد. با خودش گفت : مگه اینا نیومدن نماز بخونن؟ چرا همشون انگار دنبال یه چیز کمیابن؟ نگاهی به گوشه اتاق انداخت که دید مادرش با همون چادرِ به رنگ شبش ، ایستاده به نماز. با خودش گفت : من که چادر ندارم، پس چه جوری نماز بخونم؟ اما سریع از ذهنش گذشت.. وایمیستم مادرنمازش تموم بشه بعد با چادرش منم نماز میخونم. قدم برداشت تا بره گوشه ای از مسجد وایسته به انتظار تموم شدن نماز مادر، که صدایی آروم و ملایم شنید که اسمش رو میخوند! با گنگی برگشت به طرف صدا که متوجه شد پیرمرد گوشه ای از مسجد نشسته و یه چادر سفید خیلی قشنگ دستشه و به فاطمه اشاره میکنه به سمتش بره و مدام اسم فاطمه رو میخونه. قاطمه با قدم های نامطمئن به سمت پیرمرد رفت و با تکون دادن سرش به پیرمرد فهموند که چیکارم دارین؟؟ پیرمرد با یه لبخند قشنگ که انگاری از صورتش کنار نمیرفت، دست دراز کرد و چادر رو به سمت فاطمه گرفت. در همون حال چند تا زن جوون اومدن و چادر رو از پیرمرد طلب کردن. همینطور یکی یکی به تعداد زن ها اضافه شد و همه اون چادر سفید رو از پیرمرد می خواستن. فاطمه متوجه شد که رفت و امد زن ها به خاطر پیدا کردن چادر سفید بود. فاطمه از فکر کردن بیرون اومد و به پیرمرد نگاه کرد که همچنان دستش دراز بود. با همون لبخند قشنگش گفت : بگیرش دخترم. مگه نمیبینی این چادر چه قدر متقاضی داره! من فقط نگهش داشتم برای تو ، خیلی وقته که منتظرتم، میدونم که لایقشی! بگیر سرت کن و هیچ وقت از سرت درنیار، هیچوقت دخترم.

فاطمه با شک و تردید چادر رو از پیرمرد گرفت و  بعد از لحظاتی؛ آروم و با طمانینه سرش کرد. نگاهی به پیرمرد کرد که دید چشماش از خوشحالی برق میزنه و لبخندش پررنگ تر شده. نگاهی به اطراف مسجد کرد که متوجه شد تمام افراد حاضر در مسجد ، دور فاطمه جمع شدند و با حسرت به اون نگاه میکنن. فاطمه با چشم دنبال مادرش میگشت ، ذهنش سراسر پراز سوال بود. میخواست این سوالاتش رو از مادر بپرسه اما در میان زنان چهره ی آشنایی نیافت. از لابه لای اطرلفیانش ، مادر را گوشه ای از مسجد دید که با لبخندی بر لب نشسته است و به او نگاه میکند. با چشمان سردرگمش از مادر توضیح میخواست ، اما مادر تنها چشمانش را روی هم فشرد و سرش را به ارامی تکان داد.

فاطمه مبهوت تر از قبل به رفتار مادر می اندیشید. آنقدر انجا ایستاد و فکر کرد که وقتی به خود امد متوجه شد ، اطرافش خالی است و تنها او وسط مسجد ایستاده است و با افکارش دست و پنجه نرم میکند. با حالتی گنگ به گوشه ای از مسجد رفت و به نماز ایستاد اما از نماز هیچ نفهمید و با چشم تنها به دنبال پیرمرد میگشت اما اورا دگیر نیافت.

بعد از اتمام نماز با چادر،  از جا برخواستند و به سمت در خروجی مسجد به حرکت درامدند. ان چادر زیبا هنوز هم در سر فاطمه بود و مانند نوری در اطراف فاطمه میدرخشید.

به کوچه رسیدند . به مادر نگاه کرد که دید همچنان و با همان لبخند بر لب به سمت هتل قدم برمیدارد. با او همگام شد و با فکری درگیر و سوالاتی بی جواب که : آن پیرمرد که بود؟ ، فاطمه را از کجا میشناخت؟ ، چرا بین آن همه ادم او را لایق خواند؟...قدم برمیداشت. درهمین درگیری های فکری بود که زمزمه های اطرافیانش اورا متوجه خودشان کرد. گوش تیز کرد تا بلکه صدای انان را بشنود، از بین ان زمزمه های نامفهموم ، تنها کلماتی را توانست تشخیص دهد. زن جوان با انگشت فاطمه را به کناری اش نشان داد و گفت : اون همونیه که امام زمان بهش چادر داد ! نگاش کن. فاطمه تا این حرف را شنید ، به تندی سرش را به سمت انان برگرداند و پرسید : شما میدونید اونی که به من چادر داد کی بود؟! اگه میدونید، توروخدا بهم بگید.

زن با یه حالت تاسف رو به فاطمه کرد و گفت : یعنی تو امام زمانُ نمیشناسی؟ بعد هم ، رو به کناریش کرد و گفت : امام زمان هم نمیدونه کی رو لایق خودش قرار بده! میبینی! دختره حتی امام رو نشناخت!

فاطمه تا این حرف را شنید ، زانوانش سست شد و دهانش خشک .. با دو زانو بر زمین افتاد و تنها کلمه ای که از دهانش خارج شد این بود: یا امام زمان...



*این داستان ،یا بهتره نگم داستان ، واقعیت زندگیم بود. خوابی که چندوقت پیش دیدم و هنوزم که هنوزه فکرم درگیرشه.. خوابم رو جزء به جزء براتون تعریف کردم و به شکل یک داستان کوتاه درش اوردم شخصیت فاطمه خودم بودم . اینم بگم که بعد از این خوابم بود که تصمیم گرفتم برای همیشه چادر بپوشم. میخوام تا زمانی که زندم به قولی که به امام زمان دادم عمل کنم.

اَلهُمَ عَجِّل وَلیِکَ اَلفَرَج ....     فاطمه فسنقری   یاعلی 

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53