چهل صفحه چهل روز

ساخت وبلاگ


چهل صفحه،چهل روز

 

سرمست بود.چه وقت میشد که برگ نکشیده بود؛این مرد سیگاری.سیگارش هم که برگ بود همیشه.زمان از دستش در رفته بود،زمان همه چیزش(گذاشتن توتون روی برگ و پیچ دادنش،لم دادنش روی صندلی و پک های سبک اولیه ای که با دقت روی سیگار برگ دست سازش میزد و در آخر هم بیرون دادن دودش.لذت داشت.بوی برگ سوخته را دوست می داشت و لذت می برد).تمام اینها را یادش رفته بود.زمانشان را.وقت و زمان هم دیگر برایش مهم نبود.سست بود.تنها چیزی که میدید یک سیگار برگ نیم سوخته کنار خیابان بود.داغ بود هنوز.بویش در هوا می رقصید و مشام مرد را قلقلک داده بود.مرد نیشخندی زد و مثل قبل ترهایش فحشی زیر لب به دنیا داد و فندک زیپواش را از ساق جورابش در آورد و شاسی اش را زد.

تمام دنیا در پیش چشمش سیاه شد،حتی فراتر از سیاه.حالش خراب شد و خواست روی تمام بشر و حتی دلیل زنده بودنش استفراغ کند.فندک،سنگ زیپواش به اندازه ی کافی ساییده شده بود،جان اتش گرفتن دوباره را نداشت.مرد شاکی از همه جا،فندک را به زمین کوبید و با زانو به زمین افتاد،دو دستش را جلوی چشمانش گرفت و زار زد.هق هق میزد،خسته بود و درمانده.حس میکرد که تمامیتش،وجودش حتی،له شده است.غرورش،زندگی اش،شخصیتش،همه و همه زیر پای او له شده است.

*************

یکسری روزها هستند که وقتی آدم چشم باز میکند؛دلیلش را نمیداند. این که چرا ساعت اینقدر زود گذشته یا اینکه کلا چرا نفس میکشد را؛دلیل هیچکدامش را نمیداند.نمیداند و تا اخر شب هم همانجور نمیداند.پس بهتر است به تخت خوابش برگردد؛چون تنها دلیل این را میداند.دلیلش این است که نمیداند.

من هم آنروز نمیدانستم،که چرا باید صبح به این زودی از خواب برخیزم و خودم را روبهروی آینه در حال اماده شدن ببینم.آنروز حتی دلیل اینکه چرا باید آماده شد،بعد،به سرکار رفت را هم نمیدانستم.(البته برایم تعریف نشده بود).خیلی کمتر پیش می آمد،که در آن روزهایی که ناخودآگاه من نامش را (نمیدانم)گذاشته بود،معجزه ای رخ دهد؛معجزه ای که انروز،بشود،بهترین روزم یا حداقل یکی از بهترین روزهایم.(در بیست سال اخیر،تنها دو بار شاهد این اتفاق بودم).آنروز ذهنم نمیدانست و دلم نمیخواست.اما چیزی به من میگفت:امروز روز خوبی خواهد شد.من هم در جوابش یک کلمه بیشتر نمیگفتم:چیزی،خفه شو.

*********

دختر جوان همانجور که پشت میزش نشسته بود،با کنجکاوی به دفتر رو به رویش نگاه میکرد؛با انگشت سبابه اش پشت گوشش را خاراند.عینکش را بالا زد.نفس عمیقی کشید و مزه ی جامانده از توت خشکی را که چند دقیقه قبل جویده بود را دوباره حس کرد.جلد دفتر را کنار زد و با اولین ورق از دفتر مواجه شد که رویش نوشته شده بود (اولین سیگار برگ).خطی پایین تر از نوشته،یک تاریخ ثبت شده بود.دختر جوان با خود فکر کرد،که شاید (شانزدهم دی ماه هزار و سیصد و چهل و سه)اولین روزی بوده که،مرد طعم سیگار برگ را از ته حلقش حس کرده است.

در دل احساس رضایت کرد و سرش را به سمت تخت خوابش برگرداند و لبخندی به همان سمت زد.

دفتر چهل ورق بیشتر نداشت و روی هر صفحه تاریخی نوشته شده بود.انگار که هر روز یک صفحه استفاده میشده است،دختر،این را از روی آخرین صفحه ی دفتر فهمیده بود.(بیست و ششم  بهمن ماه هزار و سیصد و چهل و سه).دقیقا چهل روز.

روی ورق های دفتر تکه هایی از لکه های زردی نمایان بود.گهگاه هم رو نوشته ها انقدر خط خورده بود،که خواندنش کار هر کسی نبود،مگر خود آنکه نوشته.

دختر،صفحه ای را ورق زد.چند ابر کوچک و بزرگ بالای صفحه کشیده شده بود و یک درخت هم پایین آن آسمان بی رنگ.استوانه ای کج و کوله به رنگ قهوه ای بود که چند خط سیاه موج دار از سرش برمیخاست.سیگار برگ بود انگار.

کنار نقاشی ها،چند خطی هم (نوشته)بود.(امروز در یادم میماند)(همیشه دوستت خواهم داشت)(با تو چقدر به من خوش میگذرد).چند کلمه ای هم کناره های دفتر گنجانده شده بود.نام یک زن.

دختر جوان،مات و مبهوت،با شوقی درونی،برگشت و به مرد افتاده رو تختش نگاه کرد-همان مردی که دیشب کنار جوی افتاده بود-همان جویی که روبه روی خیابان بود.مرد هنوز نفس میکشید.مرد،صورتی لاغر،چهره ای آفتاب سوخته،لبانی باریک و دراز که ترک خورده بود و دماغی کشیده،داشت.

آنگاه برگشت و دفتر را به دست گرفت و صفحه ها را رد میکرد.تنها صفحه ای که فقط نوشته بود،توجه اش را جلب کرد.نقاشی نبود.اسم زن هم نبود.تنها و تنها،نوشته بود.از خط اول تا به خط آخر که نگاه میکردی،نوشته بود و نوشته.

دختر ماند.بخواند یا نخواند؟.ماند که بخواند یا نخواند.خواند.نتوانست جلوی خودش را بگیرد.پس خواند.مطمئن بود که آنروز،آنجور که صبح فکر میکرد نبوده است.دلیلش را نمیدانست ولی برایش مهم نبود.دیگر، مهم نبود.

نوشته بود: ((ای کاش قبرستان ها پا داشتند  و به هر سویی میرفتند.آدم هایی که داوطلب بودند را در خورد میخواراندند.من یک داوطلب.قبرستان ها بیایید.اینجا یک داوطلب است.

زیبایم،تو مرا به هیچ رساندی،به هیچ.مرا سوزاندی.مرا با عشقت گرم کردی،گرم.انگاه آتشم زدی.ای کاش،میدانستی که نباید می آمدی.اما نداستی دیگر،آمدی و چند لحظه ای هم ماندی.بی آنکه من بخواهم،آمدی.بی انکه بخواهم هم،رفتی.دیگر چیزی در ذهنم نیست،نمی آیداصلا.میدانی زیبایم!بعضی وقت ها دقیقا همان چیزی می شود که قرار است نشود.نمیشود،نه،اصلا نمی شود نامش را اتفاق یا حادثه گذاشت،نامش خریت محض است.

می دانی زیبایم!بزرگترین بدبختی من و تو در چیست؟

در این است که ما همدیگر را داشتیم و الان دیگر نه من،تو را دارم،نه تو،من را. و بدبختی مان تا جایی ادامه دارد که...(خوانده نمیشود)

می دانی دل یارم!خیلی وقتها میشود که ادم های بزرگ مانند بچه ها رفتار کنند.دقیقا بچه گانه.هر گاه بخواهی از انها دور شوی-اگر انها را دوست بداری-حواس شان را باید پرت کنی؛آنگاه بروی.آن زمان که خواستی بروی-دوستم نداشتی-حواسم جمع بود،خاطرم حتی.تو رفتی...من هم دنبالت گریه میکردم.اما،مانند یک آدم بزرگ.در دل گریه میکردم،در دل.که ای خراب شود این دل...که اگر نبود.تو میفهمیدی که برایت گریه می کنم،دوستت میدارم.

اولین سیگار برگ را یادت می آید؟یادت هست زیبایم؟هدیه ای بود که تو به من دادی و خواستی با هر پک که میزنم،هزاران هزار بار، دوباره عاشقت شوم.تو رفتی... و من هنوز سیگار برگ میکشم.))

.

.

.

دختر برخاست.هاله ی کمرنگی از نور،روی سطح پرده نمایان بود.چشمانش را تنگ کرد و تخت شانه اش را مالاند.(چقدر درد میکند).با خود این را گفت و برخاست.مانده بود.خواب دیده بود یا عین واقعیت برایش اتفاق افتاده؟گیج بود.روی تختش هیچکس نبود،روی میزش هم چیزی.همه جا آرام بود ، مثل هر روز.نمیدانم هایش هم که گم بوندند؛آنروز نیامده بودند.اما باز هم نمیدانست.

(من چه کردم؟چه نکردم؟چرا روی زمین افتاده بودم؟تخت شانه ام ،چرا درد میکرد؟چه شده اصلا؟لعنت به امروز.لعنت.چرا نمیدانم هایم تغییر کرده؟مرد کجاست؟دفتر؟)

دختر جوان برخاست،دور خانه اش را گشت،پشت پنجره ایستاد و چند لحظه ای به کناره ی جوی روبه روی خانه نگریست.برگشت و دوباره خانه را گشت.به سمت در خانه رفت و کتش را به تن زد و بیرون رفت.

********

نمیدانم!شاید رفت دنبال مرد بگردد.شاید هم رفت که یک دفتر چهل ورقی و یک سیگار برگ بخرد.

نمیدانم!

 

دنیا دولت آبادی

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53