شاید این اولین باشد

ساخت وبلاگ

آن روز که نباید،دیگر فرا رسیده بود.طلا میدانست که دیگر کار از کار گذشته است و دیگر امیدی به سپیدی فرداهای زندگی اش نیست.

تنها در کنج اتاق پدری اش نشسته و ریشه های فرش زیر پایش را صاف میکرد و در یک صف قرارشان میداد و بعد به زیر فرش میدخاند.همانجور که در اتاق کوچک و تاریک نشسته بود،گهگاه چشمش به پرتو نوری که از پنجره اتاق به خانه میزد می افتاد و در  آن نور ضعیف یاد رقص و آواز های عصرگاهش در جنگل های طاق پشت زمین پسته شان افتاد.وقتی ذره های گردوغبار اتاق در روشنایی پرتو باریک نور می رقصیدند،تازه یادش آمد که چه جنب و جوشی در آن جنگل بی دشت و آب دولت آباد داشته .اشک ریخت؛اشکی به یاد شادی های پوچی که داشته،اشکی به کینه تنه همان طاقی که روزی دستش را برید،اما فقط یک کینه...

«میدانست که طاق با همان قیافه ی خمیده و تنه ی لایه لایه ای که آن برگهای مدادی اش همچون گیسوان لیلی که بعد از ازداواجش با غیر،در هم گره خورده بود تنها یک دروغ است.قیافه اش فریب دهنده و سخت بود اما، کافی بود که مردی پیر و فرتوت به آن ضربه ای بزند تا بتواند آن را از پای در بیاورد؛اصلا طاق برای آتش زدن بود و زغال شدن.

عجب اندیشه مضحکی!

اینها برای خوشمزه کردن کباب بره شان جان به جان یک موجود زنده تسلیم میکنند،اما کدامشان میدانند این تکه های چوب به نظر بی ارزش از همان ابتدا ریشه در خاک دوانده بودند.

آن ها آمده بودند که به بمانند تا ابد...

قامتشان با چند ضربه میشکست ،اما چه کسی ریشه طاق را دیده؟ اصلا چه کسی توانسته است ریشه اش را از خاک در بیاورد؟»

دخترک تنهای افسرده چشمش را با پشت دستهایش محکم پاک کرد و به فرش خیره شدو زمزه کنان گفت :« من یک طاقم،من یک طا» خواست دوباره بگوید که در چشم راستش دردی را احساس کرد؛برخاست و به سمت آیینه رفت. آیینه کوچک مادرش را که حاشیه ای به رنگ زرد لیمویی داشت در دستش گرفت و نزدیک صورت آفتاب سوخته اش کرد .«در آیینه چشمان درشت و مشکی دختری را دید که از اشک خون شده بود،در آیینه چهره ی آفتاب سوخته طلا را دید که هیچ لکی نداشت،گونه هایی برجسته ،مژگانی بلند،ابروانی کمان و فرق گیسوان مشکی اش که برای بافت از وسط باز شده بود.» آینه را به سمت روشنایی پنجره ای برد که دورش پر بود از تارهای حشرات ، لکه ها و ذره های گرد و غبار که معلوم میکرد چند وقتی به آن اتاق سر و سامانی داده نشده .با انگشت کنار سبابه اش پوست صورتش را پایین کشید و آنگاه با انگشتش کثیفی ها را از حریم چشمش بیرون کرد. همین که خواست کمی چشمانش را ماساژ دهد ؛درب قدیمی و از هم وارفته  اتاق به داخل باز شد و مرد سیاه چرده ای به تو آمد.

 

2

انگار خواب میدید.از همان شبی که پدرش« یحیی » گلوله را در پیشانی سفید حشمت هرزه چشم خوابانده بود،از همان صبحی که پدرش را پای چوبه دار آویخته بودند و از همان غروبی که خود و مادرش دیگر به صبح سپید فردا امید نداشتند؛از قول هایی که به اسماعیل داده و از حرفهای عاشقانه و گرمی که اسماعیل به او زده بود،خجل شده و اشک میریخت.چه رویاهایی ساخته بودند!خانه ای کوچک ولی باصفا،خانه ای که روی گچ دیوارش اثری از دستان مردانه ی اسماعیل به چشم میخورد.خانه شان ایوانی چوبی داشت.در آن دشت کویر که درختان پسته و گهگاه گل آفتاب گردان و زیره و پنبه و هندوانه دیمی میروییدند، حتی در آن کویر زندگی برای آنها خوش بود.آری!درست است که خانه شان نه آشپزخانه برای طبخ و نه اتاقی برای استراحت و نه حمامی برای استحمام داشت ولی،خانه شان چیزی به نام عشق و گرمای وجودی داشت ،خانه ای که درونش برای عشق و بیرونش برای صفا و محبت ساخته شده بود.

اما آن شب لعنتی!شهوت حشمت «صاحب خانه»به طلا،غیرت پدر بر روی تک دخترش و یک گلوله.گلوله ای که چه زدنش و نزدنش زندگی طلا را سیاه میکرد.اما او میدانست که بعد ار آن گلوله ی بند انگشتی تنها یک رشته ی امید میتواند او را به زنگی برگرداند؛و ان هم «اسماعیل»بود.مرد رویاهای طلا،مردی به جنس اسم خود او،مردی طلایی و درخشان،مردی که برای زندگی ساخته شده بود.اما اسماعیل جا زده بود .شخصیت و آبرویش را وصلت با خانواده ی محترمی میدانست.او نمیخواست با دختر یک قاتل ازدواج کند.حق هم داشت ولی، اینجا، چیزی است که تک تک ما را می آزارد و این آنکه پای «عشق» در میان بود .چرا اسماعیل از عشق دست کشید؟چرا؟مگر اسماعیل عاشق نبود؟عشق که مضحکه ی دست من و شما نیست.هست؟حال از اینها گذشته به بقیه ی داستان میپردازیم.

اما اسماعیل درک نمیکرد .اسماعیل برای طلا حشمتی دیگر شده بود.اما نه حشمت صادق و زورگوکه احساسات چرکش را بر زبان می آورد!حشمتی که تظاهر به عاشق بودن میکرد.حشمتی کثیف تر و چرک آلود تر از اولی.

صدای زینب،دوست زمان کودکی و جوانسالی طلا،او را از سرزمین افکار بیرون راند.زینب با هق هق و ناله طلا را در بغل فشرد و با خواهش و تمنا گفت:

- نروید.تو را به خدا نروید.اصلا به خانه ما بیایید. ما که میدانیم عمو یحیی قاتل نیستو فقط برای حفظ منش اینکار را کرد.طلا من تاب نبودنت را ندارم ،خواهر ابدی من.

اما طلا فقط نگاه میکرد و هر چند یکبار چشمانش پر اشک میشد،ولی بغضش را میخورد و از همه مهم تر او یادش بود که یک طاق تنه شکسته است.زینب را در بغل فشرد و بر پیشانی اش بوسه نشاند و اشک های زینب را برایش پاک کرد و گفت:

-ای دیوانه!مگر میروم که برنگردم؟میروم کمی به خودم استراحت دهم .بگذارم ذهنم آرام شود و بعد می آیم تو را با خود به شهر میبرم.

زینب از حرف های طلا تعجب کرد ولی نشان نداد که به چه فکر میکند و حتی خود طلا هم از آن حرف های گنده ای که زده بود خجل شد و شرمش آمد «چطور ممکن است یک دختر که کارگرزاده بود تمام عمرش کلفتی کرده بود بخواهد ذهنش آرام شود،بخواهد کمی به تنش استراحت دهد» کمی خنده دار است که در آن زمان یک کلفت و حالا هم که بدنام شده بود بخواهد از این حرف ها بزند.

لحظه خداحافظی سر رسیده بود اما طلا حوصله هیچکس را نداشت.بعد از چند لحظه گپ و گفت با آشنایان ،نزدیکان و همسایگان«کسانی که میدانستند طلا دختر یک پدر با غیرت است » هر دو سوار یکی از ماشین های شهر شدند و به سمت شهر به راه افتادند.

همرا آنها پسری به نام محمدرضا که عقل درست و حسابی نداشته بود و مادر طلا در تمام طول راه بر سرش غر میزد که چرا «آنگونه وارد اتاق شده بود و طلا را ترسانده بود .اما طلا دیگر از چیزی نمیترسید ؛دیگر چیزی برایش مهم نبود حتی همان وارد شدن محمدرضا،مرد سیاه چرده  به داخل اتاق.

دنیا دولت آبادی

صبحگاه پاییز 95

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 144 تاريخ : پنجشنبه 15 مهر 1395 ساعت: 6:53