دو مرد جلو بنگاه اتومبیل با هم حرف می زدند.یکی جوان و یکی تقریباً ۶۰ ساله . دستهایش را روی هم گذاشت و نیمه تعظیمی کرد :
-سلام.
دو مرد حرفشان نصفه نیمه ماند . نگاهش کردند . یکیشان علیک گفت .
مرد با دستمالی عرق از پیشانی گرفت:
ببخشید !میشه بدونم درباره چی باهم حرف میزدین !؟
دو مرد نگاهی به هم انداختند و نگاهی به مرد. یکی که جوانتر بود در آمد که :
-خوب داشتیم درباره...
مردی که عینک نداشت و سر و صورت سرخ و سفید و کت و شلوار به تن داشت ، نگاهش کرد نگاه ،مرد را آزار داد :
-عذر می خوام !؟
سیبک گلوی مرد بالا و پایین رفت . گره کراواتش را سفت کرد :
-نه ربطی که نداره. قصد فضولی ندارم .هرچی اسمشو میذارین، بذارین . فضولی یا نمیدونم هرچی فقط دلم میخواد بدونم شما داشتین درباره چی حرف میزدین ! دیوونه نیستم .
مرد جوان لبخند زد.نگاهی به مرد همراهش کرد:
- داشتیم درباره اون ماشین حرف می زدیم .
وبا انگشت اتومبیل سفیدی را نشان داد که پلاک نداشت . مرد نگاهی به اتومبیل انداخت :
-هی هی...مدل سی و پنج سال پیش این ماشین توی پارکینگ خونمه . مثل روز اول . اکازیون. فقط باهاش می رفتم بانک و برمیگشتم .
مردی که عینک نداشت در آمد که:
- فروشنده باشی ، مشتری خوب دارم .
مرد لبخندی زد:
- نه فروشی نیست.یادگار ماه عسل. فقط اجازه بدین من اینجا باشم و شما حرف بزنید .
مردجوان باز هم خندید :
-مشکلی نیست اما چی می خواین بدونین؟
- هیچی ! فقط شما باهم حرف بزنین. انگار من اینجا نیستم .
مرد جوان نگاهی به دک و پز مرد انداخت :
-ادامه بدید خان دایی ایشون جای پدر خدابیامرزم .
خان دایی نگاهش را از مرد کشید به صورت مرد جوان :
-خدا رحمت کنه باباتو. خلاصه پنجاه تومنشو هم برات کم می کنم . ازش تخفیف میگیرم. پول لازمه. میخواد خونه بخره واسه پسرش. آشناست .همین روزا علم دوما دیش روبالامیبره .فقط بله رو بگی قولنامه را نوشتم .
مرد جوان نگاهی به مرد کرد که سرش پایین بود و با دستمال عرق پیشانی اش را می گرفت :
-نه خان دایی ! اگر واقعاً پول لازمه و دومادی پسرشه تخفیف اینجوری نمیخوام. ماشینش می ارزه مشکلی نیست .
خان دایی دستهایش را به هم مالید. مرد جوان نگاهی به اتومبیل سفید انداخت :
-بنویس دایی جان بنویس .خیره انشالله .
خان دایی دستش به شانه مرد که هنوز سرش پایین بود زد :
-قدمت خیر بود جناب .خیر بود...
و رفت داخل بنگاه. مرد جوان لبخندی به مرد زد :
راضی شدین!؟
مرد دستمال های مچاله را چپاند میان جیب کتش:
- ممنونم آقا . لطف کردین. مریضی که شاخ و دم نداره .یه مدتی همش دلم میخواد بدونم دو سه نفر نفر که با هم حرف میزنن، چی میگن .همش دلم میخواد برم بایستم و گوش بدم .مردم فکر می کنند خل و چلم .
مرد جوان خندید.قدمی به مرد نزدیکتر شد .سرش را اورد نزدیک صورت مرد:
- بین خودمون بمونه . یه مدت منم دلم میخواست بدونم همسایه مون توی آپارتمانش با زنش درباره چی حرف میزنن . یه لیوان برمیداشتم و می چسبوندم به دیوار وگوشمو میذاشتم ته لیوان .یکبار زنم غافلگیرم کرد.
مرد خندید.دستی به شانه جوان زد:
-درد مشترک داریم!حالا فهمیدین چی میگن!؟
مرد جوان این بار بلند خندید:
- فهمیدم ...فهمیدم. همین حرف هایی که ما هم می زنیم . چیزعجیبی نبود اما خیلی با حال بود.
مرد نگاهش عوض شد .انگار پدر خدابیامرز مرد جوان حرف میزد:
-با همسرتون دعواتون نشد !؟
مرد جوان عینکش را برداشت:
- گمونم شما دستمال کاغذی زیاد دارین.
مرد از جیب کتش یک مشت دستمال کاغذی تا کرده و مرتب درآورد و گرفت جلوی مرد جوان:
-بفرمایید .تمیزن.
مرد جوان با دو انگشت یک دستمال برداشت. وشیشه عینکش را ها کرد و قرچ قرچ صدا در آورد از شیشه عینکش:
-راستش نه دعوا کرد و نه حرفی زد . فقط ازفردای اون روز دیدم سه چهار تا کتاب آورد خونه و گذاشت روی میز کارم.هیچی هم نگفت.عادتشه . وقتی ازم ناراحت میشه ،می ره برام کتاب میخره و من باید بخونم تا باهام حرف بزنه. الان یک سال میگذره از اون قضیه و قضایای دیگه! الان یه کتابخونه دارم و خندید.
خان دایی از توی بنگاه به شیشه زد و اشاره ای به مرد جوان کرد و لبخندی تحویل مرد داد.مرد جوان با دست اشاره خان را جواب داد و رو کرد به مرد:
-می دونم چایی بعد معامله حاضره.تشریف بیارین.
مرد دست مرد جوان را گرفت و گرم فشار داد:
-ممنونم عزیز...ممنونم.فقط بگو چه کتاب هایی می خونی!؟
مرد جوان دستی به شانه مرد زد:
-داستان.داستان کوتاه و بلند.برین میدون انقلاب.
***
مرد لباس هایش را کاور کرد و آویزان کرد به چوب رخت.زیر سماور را زیاد کرد و دست هایش را شست.روی صندلی راحتی نشست و یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و گرفت طرف عکس یک خانم جوان که پای یک بوته گل محمدی ایستاده بود و دستش را به یک شاخه گل گرفته بود.بیست داستان کوتاه از نویسندگان هندوستان.کتاب را باز کرد.کوتر پای.نویسنده،ساتیا جیت رای.نفس بلندی کشید و شروع کرد به خواندن داستان برای عکس.
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 124 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 21:52