مردی که زیاد نمی‌دانست

ساخت وبلاگ

دو مرد جلو بنگاه اتومبیل با هم حرف می زدند.یکی جوان و یکی تقریباً ۶۰ ساله . دستهایش را روی هم گذاشت و نیمه تعظیمی کرد :

-سلام.

 دو مرد حرف‌شان نصفه نیمه ماند . نگاهش کردند . یکی‌شان علیک گفت .

مرد با دستمالی عرق از پیشانی گرفت:

ببخشید !میشه بدونم درباره چی باهم حرف میزدین !؟

 دو مرد نگاهی به هم انداختند و نگاهی به مرد. یکی که جوانتر بود در آمد که :

-خوب داشتیم درباره...

 مردی که عینک نداشت و سر و صورت سرخ و سفید و کت و شلوار به تن داشت ، نگاهش کرد نگاه ،مرد را آزار داد :

-عذر می خوام !؟

 سیبک گلوی مرد  بالا و پایین رفت . گره کراواتش را سفت کرد :

-نه ربطی که نداره. قصد فضولی ندارم .هرچی اسمشو میذارین، بذارین . فضولی یا نمیدونم هرچی فقط دلم میخواد بدونم شما داشتین درباره چی حرف میزدین ! دیوونه نیستم .

مرد جوان لبخند زد.نگاهی به مرد همراهش کرد:

- داشتیم درباره اون ماشین حرف می زدیم .

وبا انگشت اتومبیل سفیدی را نشان داد که پلاک نداشت . مرد نگاهی به اتومبیل انداخت :

-هی هی...مدل سی و پنج  سال پیش این ماشین توی پارکینگ خونمه . مثل روز اول . اکازیون. فقط باهاش می رفتم بانک و برمی‌گشتم .

مردی که عینک نداشت در آمد که:

- فروشنده باشی ، مشتری خوب دارم .

مرد لبخندی زد:

- نه فروشی نیست.یادگار ماه عسل. فقط اجازه بدین من اینجا باشم  و شما حرف بزنید .

مردجوان باز هم خندید :

-مشکلی نیست اما  چی می خواین  بدونین؟

- هیچی ! فقط شما باهم حرف بزنین. انگار من اینجا نیستم .

مرد جوان نگاهی به دک و پز مرد انداخت :

-ادامه بدید خان دایی ایشون جای پدر خدابیامرزم .

خان دایی نگاهش را از مرد کشید به صورت مرد جوان :

-خدا رحمت کنه باباتو. خلاصه پنجاه  تومنشو هم برات کم می کنم . ازش تخفیف میگیرم. پول لازمه. میخواد خونه بخره واسه پسرش. آشناست .همین روزا علم  دوما دیش روبالامیبره .فقط بله رو بگی قولنامه را نوشتم .

مرد جوان نگاهی به مرد کرد که سرش پایین بود و با دستمال عرق پیشانی اش را می گرفت :

-نه خان دایی ! اگر واقعاً پول لازمه و دومادی پسرشه تخفیف اینجوری نمیخوام. ماشینش می ارزه مشکلی نیست .

خان دایی دستهایش را به هم مالید. مرد جوان نگاهی به اتومبیل سفید انداخت :

-بنویس دایی جان بنویس .خیره انشالله .

 خان دایی دستش به شانه مرد که هنوز سرش پایین بود زد :

-قدمت خیر بود جناب .خیر بود...

و رفت داخل  بنگاه. مرد جوان لبخندی به مرد زد :

راضی شدین!؟

مرد دستمال های مچاله را چپاند میان جیب کتش:

- ممنونم آقا . لطف کردین. مریضی  که شاخ و دم نداره .یه مدتی همش دلم میخواد بدونم دو سه نفر  نفر که با هم حرف میزنن، چی میگن .همش دلم میخواد برم بایستم و گوش بدم .مردم فکر می کنند خل و چلم . 

مرد جوان خندید.قدمی به مرد نزدیکتر شد .سرش را اورد نزدیک صورت مرد:

- بین خودمون بمونه . یه مدت منم دلم میخواست بدونم همسایه مون توی آپارتمانش با زنش درباره چی حرف میزنن . یه لیوان برمیداشتم و می چسبوندم به دیوار وگوشمو میذاشتم ته لیوان .یکبار زنم غافلگیرم کرد.

 مرد خندید.دستی به شانه جوان زد:

-درد مشترک داریم!حالا  فهمیدین چی میگن!؟

مرد جوان این بار بلند خندید: 

- فهمیدم ...فهمیدم. همین حرف هایی که ما هم می زنیم . چیزعجیبی نبود اما خیلی با حال بود.

مرد نگاهش عوض شد .انگار پدر خدابیامرز مرد جوان حرف می‌زد:

-با همسرتون دعواتون  نشد !؟

مرد جوان عینکش را برداشت:

- گمونم شما دستمال کاغذی زیاد دارین.

 مرد از جیب کتش یک مشت دستمال کاغذی تا کرده و مرتب درآورد و گرفت جلوی مرد جوان:

-بفرمایید .تمیزن.

 مرد جوان با دو انگشت یک دستمال برداشت. وشیشه عینکش را ها کرد و قرچ قرچ صدا در آورد از شیشه عینکش:

-راستش نه دعوا کرد و نه حرفی زد . فقط ازفردای اون روز دیدم سه چهار تا کتاب آورد خونه و گذاشت روی میز کارم.هیچی هم نگفت.عادتشه . وقتی ازم ناراحت میشه ،می ره برام کتاب میخره و من باید بخونم تا باهام حرف بزنه. الان یک سال می‌گذره از اون قضیه و قضایای دیگه! الان یه کتابخونه دارم و خندید.

خان دایی از توی بنگاه به شیشه زد و اشاره ای به مرد جوان کرد و لبخندی تحویل مرد داد.مرد جوان با دست اشاره خان را جواب داد و رو کرد به مرد:

-می دونم چایی بعد معامله حاضره.تشریف بیارین.

مرد دست مرد جوان را گرفت و گرم فشار داد:

-ممنونم عزیز...ممنونم.فقط بگو چه کتاب هایی می خونی!؟

مرد جوان دستی به شانه مرد زد:

-داستان.داستان کوتاه و بلند.برین میدون انقلاب.

***

مرد لباس هایش را کاور کرد و آویزان کرد به چوب رخت.زیر سماور را زیاد کرد و دست هایش را شست.روی صندلی راحتی نشست  و یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و گرفت طرف عکس یک خانم جوان که پای یک بوته گل محمدی ایستاده بود و دستش را به یک شاخه گل گرفته بود.بیست داستان کوتاه از نویسندگان هندوستان.کتاب را باز کرد.کوتر پای.نویسنده،ساتیا جیت رای.نفس بلندی کشید و شروع کرد به خواندن داستان برای عکس.

سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 124 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 21:52